یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

قصه امروز،

داستان امروز خیلی بامزه بود،یه آقایی ظهر زنگ زد که پرستار برای پدر بیمارش میخواست ،ما هم بدو بدو نیرو ها رو هماهنگ کردیم که بفرستیم،متاسفانه اون آقا از تخت افتاده بود و مصدوم شده بود،داشتن میبردنش بیمارستان،کلی برای خودش و خانواده اش غصه خوردیم.

این قسمت بامزه نبود،این قسمت بامزه بود،یکی از نیرو هایی که باهاش تماس گرفتیم و اومد،یه پسر جوان و خوش قدوبالا با موهایی های لایت شده بود،اول که اومد ما یه خورده هاج و واج نگاهش میکردیم،برامون توضیح داد که ترکیه کار میکرده ،اوایل تور لیدر بوده،بعد  پرستار بچه شده،حالا که اوضاع ترکیه به هم خورده برگشته،خانم مدیر پرسید شما خیلی براتون کار هست چرا پرستاری،گفت قبلا در رستوران کار میکردم،قبلتر از اون هم یه هتل داشتم که ورشکست شدم ، ولی حالا فقط همین کارو میخوام.

خلاصه فعلا داریم این در و اون در میزنیم بفرستیمش یه جای با کلاس.

به خانم مدیره گفتم من اینو میبرم خونه مون از من و همسر پرستاری کنه.اونم گفت ببر خیرش رو ببینی.

نظرات 4 + ارسال نظر
بهـراد یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 15:36 http://www.behrad-21.persianblog.ir

جالب انگیز!
و شاید هم غمناک..

واقعا،

تیام چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 08:01

سلام این دست ماجراها خیلی داره بامزه میشه..مثل ماجراهای فروشگاه اقا مهرداد

آره بعضی هاش بامزه است

مینو سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 15:31 http://milad321blogfa.com

عجب موردهای جالب و متنوعی دارید.

آره بعضی هاشون یه دفه آس رو میکنن.

عمو سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 15:18

آخرش چند؟

به ما که ندادنش عمو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد