یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

شوخی

میلان کوندرا یه کتاب داره به اسم شوخی،کتاب بسیار جالبی هست،حتما بخونید.

اما شوخی من از یه نوع دیگه است.

شوخی تلخی که روزگار با آدم ها میکنه.

خواننده های قدیمی وبلاگ یادشونه یه پستی نوشتم در باره تنهایی.من خانواده کم جمعیتی دارم.یعنی از خودم،نه خانواده فعلی.یه خواهرم شهرستان هست و یه مادر هم تهران دارم.ولی مسیرش یه کم دوره.تهرانی ها میدونن که در تهران سفر کردن مثل این هست که در شهرستان بخواهی بری یه شهر دیگه.مسیرها با ترافیک های وحشتناکش کش میاد.

تقریبا 20 سال،یعنی از وقتی که پدر همسرم فوت کرد همسر مجبور بود پنجشنبه ها بره منزل مادرش و جمعه بعدازظهر برگرده.

این یعنی 20 سال من با دو تا پسر بچه تنها بودم.پنجشنبه و جمعه که همه خانوادگی دور هم بودن ما سه تا غریب و تنها بودیم.البته بیشتر اوقات ما هم صبح جمعه به منزل مادرم میرفتیم.ولی کلا حس بدی برامون داشت.

همسر بعد از ظهر جمعه که برمیگشت خیلی عصبی بود،به کوچکترین چیزی آشفته میشد.

سه سال پیش بریدم،یکهفته تمام هر چی گفت و هر کاری کرد،فقط نگاهش کردم.هر چی میپرسید، من نگاه،هر چی میکرد،فقط نگاه.خودش میدونست جریان چیه،با برادرهاش صحبت کرد و جمعه ظهر برگشت خونه.همین برام کافی بود.تا یک سال قبل که مادر همسر به رحمت خدا رفت.

یه ما ه پیش مادرم تو خونه حالشون به هم خورد.دقیقا جمعه شب،وقتی پسر خواهرم زنگ زد نفهمیدم چه جوری رسیدم اون جا،مادر رو به بیمارستان قلب منتقل کردیم.بماند که چه کردیم و چه گذشت،صبح به خونه برگشتیم.نمیشد مادر رو تنها گذاشت،خواهرم به تهران اومد،تحت مراقبت های خوب ایشون خدا رو شکر حال مادر بهتر شد. یه مدت خواهرم اون جا بود و ازشون پرستاری کرد.تا اون هم مجبور شد برگرده شهرستان.ناگزیر براشون پرستار روزانه گرفتیم.

تا پنجشنبه بعداز ظهر پرستار هست.شوخی جالبش این جاست که جمعه صبح من میرم اون جا تا بعدازظهر.با مادر هستم.حمام میریم.غذا میپزم و میخوریم.

بعداز ظهر جمعه که برمیگردم خونه.با همسر به هم نگاه میکنیم و لبخند میزنیم.از این شوخی روزگار.

چقدر حرف دارم

1_اول سلام،یادتونه میگفتم میرم استخر،بعد که برمیگردم از ساعتی که برگشتم میخورم تا 5 و 6 بعداز ظهر،درست مثل تایم کارمندی.برای خودم خیلی عجیب بود،دکتر که رفتم گفتم ولی جواب دادن کنترل کن خودت رو.خو آبجی اگه کنترل میشد که شکایت پیش شما نمیاوردم.اینجور استخر رفتن فقط باعث اضافه وزن میشد.تو آزمایشاتم قند یه کم بالا بود،دکتر قرص تجویز کرد،روزی یک عدد صبح ها.مثل آبی شد که روی آتش بریزی،مشکل خوردن برطرف شد.گفتم شاید تجربه خوبی باشه برای دیگران.

2_روزا وقتی میرم بیرون میدیدم که زیر پنجره ها نون و برنج ریخته،خوب اینا زیر پا میرفت.من همش تو ذهنم میگفتم اینا چقدر بی شعورن،چرا این کار رو میکنن،این دفعه سرم رو بالاگرفتم تا بگم اخوی نریز پایین اینا رو،زیر پا میره.دیدم چند تا کبوتر خنگ دارن اینا رو میریزن پایین،همسایه گرامی بر حسب حیوان دوستی مقداری برنج و نان اضافه پشت پنجره گذاشته،ای کبوترای کم شعور به جای خوردن انگار شنا میکنن توش،از اون جایی که منم گاهی اوقات این کارو میکردم،شرمنده شدم.

3_از من به شما نصیحت تا میتونید فعالیت کنید،راه برید ورزش کنید.خیلی از مشکلات جسمی و روحی با فعالیت فیزیکی برطرف میشه،به جای قرص خوردن ورزش کنید.بافتنی و انجام کارهای روتین هم منظم کننده فکر هست،از همون روزای اول که باد های پاییزی شروع به وزیدن میکنه من یه شال سر میاندازم .تا آخر زمستان تمام میشه،همسر که از دلیل این بافتنی های طولانی مدت چیزی نمیدونست خیلی تعجب میکرد.یه دلیلش هم این هست که در خانواده ما به جز خودم کسی شال نمیاندازه.امسال یه شال خیلی گوگولی برام خریده .همون اول هم انداختم و استفاده کردم.بعد شب دوباره بافتنی رو دست گرفتم،همسر شاکی که مگه دوست نداشتی شالت رو.گفتم چرا،خیلی دوستش دارم.گفت پس چرا بازم میبافی.

تازه فهمیدم جریان چیه.خلاصه براش توضیح دادم که این کار استرس رو کم میکنه،با فراموشی مقابله میکنه،ذهن رو منظم میکنه.اینقدر در فوایدش گفتم که بدش نمیومد دو تا میل و یه کاموا هم بدم دست اون.

همین دیگه،فعلا خداحافظ .