مادر بزرگم قدرت عجیبی دارد. حال و روزت را از نگاهت می فهمد؛
به من نگاه می کند و می گوید: عاشقی، از نگاهت معلوم است، نگاهت برق دارد.
به دختر دایی ام می گوید: مراقب باش مادر جان، حالت چشمهایت معلوم است که بارداری!
با دلخوری می پرسم: مادر جان چطور با قطعیت برایمان حکم صادر می کنید! با یک نگاه ؟!
چشمهایش را ریز می کند و می گوید: از همان روز که با پدرش برای عیادت پدرم به خانه مان آمدند، نگاه بازی شروع شد، قاصدی به جز نگاه نداشتیم، خبری از تلفن و موبایل نبود... همه چیز نگاه بود و نگاه ...!
عشقش را، غمش را، عصبانیتش را، همه را باید از نگاهش می خواندم... من سالهاست مشق نگاه کرده ام دختر جان!
از همان روز که با پدرش آمدند عیادت پدرم تا همین حالا که دردش را مخفی می کند...!
مادر بزرگ می گوید: نسل شما خیلی چیزها بلدند، اما «نگاه» را نه! بلد نیستند...
مادر بزرگ بزرگترین لذت زندگیش خواندن نگاههای پدر بزرگ است
متن بالا رو از جایی کپی کردم . نمیدونم نویسنده اش کیه . وقتی فکر کردم دیدم ما چقدر از همدیگه دور شدیم که حتی نگاه هامون بیگانه شدن . در صورتی که یه روز همه چیزمون همون نگاه بود.
آره والله واسه همین بود که قدیمی ها بینش و بصیرت داشتن چون اینترنت و موبایل نداشتن
همینه دیگه . ما که همش شدیم تکنولوژی
سلام متن زیبایی بود ..واقعا هم همین طوره
خیلی دلنشین بود
ممنون
ممنون گلم
آخه قربونت برم ما دوستیامون وقتی مجازیه دیگه چطوری بریم تو چشم همدیگه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همین میشه که اینجوری میشه دیگه
به روزگاری رسیدیم که حرف همدیگه رو هم نمیفهمیم چه برسه به نگاه
واقعا . منکه دنبال حرفام و نامه هام باید برم توضیح بدم . خوبه همه مون هم فارسی حرف میزنیم
به خدااااااااااااااا
اره دیگه