از همون اول شرط کرده بودم که بچه دار نشیم. دلایل بسیار درستی داشتم . جیب خالی.دانشجو بودن و شرایط جنگی کشور . امیدوار بودم شاید با تموم شدن درس من جنگ هم تموم بشه و دیگه نگران خیلی چیزا نباشیم. تا اون موقع حتما قرضا رو هم پرداخت میکردیم . همسر اول موافق نبود . برادر بزرگش بعد از هفت سال و با مخارج زیادی بچه دار شده بود میترسید این شرایط برای ما هم پیش بیاد . اما با دلایل منطقی و اصرار من تسلیم شد. بعد از ازدواج پدر و مادرم و پدر شوهر و مادر شوهرم شروع به زمزمه کردن . آنقدر گفتن و گفتن که من خام شدم . بعد از سه ماه باردار شدم . حالا بیا و درستش کن .مخارح حورد و خوراک ما با پدرم بود . اجاره هم نمیدادیم و حقوقمون فقط صرف قسط های خونه میشد . حالا یه نون خور دیگه هم برای پدرم میاوردیم . با حقوق بازنشستگی. با مزه بود .البته اونا انقدر خوشحال بودن که اصلا براشون مهم نبود . ما خیلی کم جمعیت بودیم و همین بچه زندگی ما چهار تا رو پر میکرد . راستی من یه فرضیه جالب دارم . هر بچه ای وقتی در وجود مادرشه شرایط فیزیکی مادر رو متناسب با خودش تغییر میده . من به دلیل مشکل سینوزیت هیچ وقت بویایی خوبی نداشتم . کلا کر بو هستم . زمان بارداری بو ها کلافه ام میکردن . به شوهر که اجازه نمیدادم از چند متری رد بشه . اتاق خواب هم جدا بود . قفسه ها آشپزخونه بو میدادن . همه چیز بو دار شده بود . شیر برنج کباب همه چیز . آدما چقدر بو میدادن . زندگیم فلج شده بود . بیچاره همسر فک میکرد دوستش ندارم . کز کرده بود دور و نگاه میکرد ببینه آخرش چی میشه . از اون طرف مثل اژدهای آدخوار شده بودم و سیر نمیشدم . (گل پسر رو که میشناسید خوش اشتها و تپل همش هم همه چیز رو بو میکنه)بنده خدا مادر روزی چند وعده آشپزی میکرد تا سیر شم . اضافه وزن شدید داشتم . فک کنی آدمی که تا قبل از بارداریش مثل نی قلیون بوده یه دفه منفجر بشه .چه روزایی بود . خوب این باشه تا بعد
بابا ما گفتیم چرا نیستین کلی وققته.نگو اسباب کشی کردین.
مبارکه خونه نو.منم به بوهاحساس شدم اساسی همه آدما به نظرم بو میدن جالب اینه از خونه مونم بدم میاد جدیدا.تابلو شدالان وضعیتم
بعله گفته بودم که خونه جدید دارم . جانم یعنی منتظر نی نی هستی . انشاله به سلامتی
ممنون
مامان تو اینجا چیکار می کنی؟؟
وعده ی سونا استخر جکوزی میدی؟
این قرتی بازیا چیه از بلاگفا چرا رفتی؟:(
میگما!شما اون وبلاگ بافتنی های منو اگه لینک کنی خیلی خوب میشه ، نه ؟
شال گردن پسرونه هم می بافما ،بافتم عکساشو ندارم !
اگه پسرات خواستن بگید می بافم
سلام شازده کوچولوی خودم . خیلی وقته اومدم اینجا . بافتنی هاتم لینک کردم . تو یه پست هم معرفی کردمش ولی تو این وب جدیده. پسرای من اهل بافتنی و شال نیستن وگرنه سفارش میدادم .دختر هم که ندارم ولی عکساشونو نگا میکنم . روز به روز کارات قشنگتر میشه
زندگی هر کس مثل یک رمان می مونه
آخی، دلم به حال همسرتون سوخت
کم می نویسین ها
رمان ها معمولا عشقی هستن . ما که همش دعوا و قهر داشتیم. ای آقای ارین عزیز. یادتون نیس همیشه کم مینویسم . حالا که بیش فعال شدم
این انفجاره بد چیزیه من که زیادم نمی خوردم منفجر شدم سر بارداریم
اره برای خودم هم جالب بود . وقتی به غذا میرسیدم نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم . شوهرم میگفت نباید مهمونی بریم خجالت میکشم اینقدر غذا میخوری.
چه جالب...
اینها خاطرات خودتونه یا داستانه؟
آپم
خاطرات خودمه . البته الان تبدیل به طنز شده ولی قبلا تراژدی بود. گذشت زمان معجزه میکنه