ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
گدایی سالها کنار جاده ای نشسته بود . روزی غریبه ای از کنار او گذشت . گدا مثل همیشه کاسه خود را به سوی او گرفت و از او درخواست پول کرد . غریبه گفت چیزی ندارم به تو بدهم . آنگاه از او پرسید آن چیست که رویش نشسته ای ؟
گدا گفت هیچ . یک صندوق قدیمی . تا آنجا که یادم می آید روی همین صندوق نشسته ام و گدایی کرده ام . ... غریبه گفت آیا تا کنون داخل صندوق را دیده ای ؟ گدا جواب داد ؛ نه آخر چیزی در آن نیست .غریبه اصرار کرد که او داخل صندوق را نگاهی بیاندازد و گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند و با حیرت و ناباوری و شادمانی دید که صندوق پر از جواهر است .
من همان غریبه که چیزی ندارم به تو بدهم اما به تو می گویم نگاهی به درون خود بینداز .
صدایت را می شنوم که می گویی اما من که گدا نیستم . اما همه کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند گدایند . همان ثروتی که شادمانی از هستی است . همان چشمه ژرف که در درون می جوشد .
آن ها اگر ملیون ها دلار پول نیز داشته باشند باز هم گدایند . این آدم ها با کاسه گدایی در دست بیرون از خویش پرسه می زنند تا از این و آن ذره ای لذت یا رضایت کسب کنند . آن ها اعتبار امنیت و عشق می خواهند و نمی دانند که گنجی که درون آن هاست بیش تر از همه آن چیز هایی است که دنیا می تواند به آن ها پیشکش کند.
برگرفته از کتاب نیروی حال
واقعاااااااا.........مرسی بایت این نوشته ی خوب
ممنون لیلی جان البته کپی بود کار خودم نبود