یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، اینستا گرام soheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، اینستا گرام soheildeco

نظر شما چیه؟

الان دارم یه فیلم میبینم بنام کمپ ایکس ری. یکی از مجازات هاشون اینه که هر دو ساعت یه بار زندانی رو از خواب بیدار میکنن و سلولش رو عوض میکنن. یاد مادرایی افتادم که بچه های کوچیک دارن. اونا هم دو ساعت یه بار بیدار میشن . شیر میدن. یعنی این یه شکنجه است.

نظرات 15 + ارسال نظر
مگهان سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 00:58 http://Meghan.blogsky.com

هیچی نمی تونست اشکمو اینجوری دراره در لحظه ...
بمیرم واسه مامانایی که واقعا مامانن ... از جمله شما :)

+ چقدررر ذهنتون قشنگ ربط داد به هم این شکنجه ها رو...

ممنون.واقعیته.فقط فرقش تو اون عشقه که مادر به بچه اش داره.همین قابل تحملش میکنه

متینم دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 20:52 http://manoman77.blogsky.com

خب چون هم متین هستم هم زهرا!
نام خانوادگیم متین هست..
اکثراً متین صدام میزنن ..
شما هرچی دوست دارید صدام بزنید

متینم دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 12:20 http://manoman77.blogsky.com

سلامی مجدد!

آقا من به یه چی پی بردم!
چندتا سهیلا هستیدشما؟
خب آدم هنگ میکنه!
اصن من متین وب امیرم
ma-3nafar.blogsky.com

حالا درست شد.من این مدت انقدر به سهیلا ها بر خوردم که خودمم دیگه نمیدونم کدومم.از آشنایی با شما مشعوف شدم.یه سوال اگه شما متینی پس چرا تو وبت نوشته زهرا.البته من زهرا رو ترجیح میدم.دوستانی دارم بهتر از برگ درخت به نام زهرا

هدی32 یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 09:52

سلام
سخته بدخوابی و دوساعت دوساعت با گریه بچه بیدار شدن واقعن همه حسها رو زیر سوال میبره فرق نداره پدری باشه مادری باشه
بدتر همه اش که صبحم بخواب بری کار من رسمن کل روز چرت میزدم سرکار الان بزرگتر شده کمتر بیدار میشه ولی بازم هم بیدار میشه

اره این بساط هر شب پرر مادراست.بقول شما طفلک اونایی که میرن سر کار یا دانشجو هستن.من دانشجو بوده همش سر کلاسا خمیازه میکشیدم.بچه ها ازم فرار میکردن میگفتن خوابمون میگیره سر کلاس

هدی32 یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 09:41

خصوصی سلام سهیلا جان خوبی عزیزم از وبلاگ افروز و مرمر باهاتون اشناشدم در مورد کامنتی که برا مریم گذاشتید در مورد کنترل اشتها راهی دارید که به منم بدید ممنون میشم ازتون
براتون ایمیلم گذاشتم اگه دوست داشتید و صلاح دید جوابم بدید باز ممنون

حتما عزیزم.برات فرستادم.

عمو شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 17:55

من خوابم بسیار سبکه بانو

پس شریک بی خوابی ها میشید.احتمالا گرفتن بادگلو وظیفه شما میشه.متاسفم

متینم شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 10:42 http://manoman77.blogsky.com

سلام
بنده متین وب محمدآقابیدم
نبود؟!
عجب!
ولی دوستان راحت نظر میذارن!
بازم ممنون که سرزدید

چه جالب سلام.دفعه اول هر چی آدرس وب رو میزدم یه جای دیگه میرفت یا میگفت اشتباهه.خوش اومدید.فقط وب محمد آقا کدوم وب هست.ببخشید یادم نمیاد.

عمو جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 22:55 http://Mrmustache.blogsky.com

و ما را ترساندید از پدر شدن

عمو من درباره مادرا گفتم که باید شیر بدن. شما چرا ترسیدی

علی امین زاده پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 16:31 http://www.pocket-encyclopedia.com

وقتی بچه وارد زندگی بشه دیگه زندگیت مال خودت نیست! میشه مال اون.

تمام زندگیت.چقدر قشنگ توضیح دادید.

ونوس پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 13:36 http://calmdreams.blogfa.com

وااااای شیردادن به بچه یک نوع عشقه که با هیچ چیزی نمیشه جایگزینش کرد.
اتفاقا من اصلا نمیتونم این موضوعو هضم کنم که خیلی از مادرا به خاطر خراب نشدن اندامشون خودشونو از این موهبت بی نصیب میکنن
من هنوز عاشق اینم که یه نوزاد کوشولو با آرامش از سینه مادرش شیر میخوره..
زندانی بودن و سلول کجا و جیگرگوشتو سیراب کنی کجا؟

اون که آره ولی شب دو ساعت به دو ساعت شیر میخورن.یعنی اون از خواب بیدار شدن رو میگم.فک کن اگه به عشق بچه نبود چه جوری میتونی چند ماه این کارو بکنی.

شیرین چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 22:57 http://www.ladolcevia.blogsky.com

کتابی ست به نام "زبان سری گل ها" نوشته Vanessa Diffenbaugh (فکر نکنم هیچوقت به فارسی ترجمه شود) در جایی مادری جوان که فرزندش تازه بدنیا آمده از اینکه موجودی تمام و کمال در خدمت این از راه رسیده باشد و موجودیت و نیازهای خودش نادیده گرفته شوند عاصی می شود و می گذارد از خانه می رود.
وصف حالش از قول خودش بسیار جالب است. حس آزادی و باز یافتن خودش و نیازهای خود و خوشحالی اش از نشنیدن صدای گریه نوزاد و آویزان شدنش از سینه او که حتی اجازه نمی دهد یک حمام بگیرد یا برای نیازهای خود خرید کند و شکمش را سیر کند!
در آخر فقط بخاطر احساس گناه به خانه باز می گردد. بارها و بارها به این کتاب و این بخشش فکر کرده ام و از خود می پرسم چقدر زیادند زنانی که با چنین حسی مواجه می شوند اما سکوت می کنند چرا که از قضاوت شدن می ترسند، چرا که تنها تصویر قابل قبول برای یک مادر، یک مادر فداکار است که با رضایت و لبخند خودش را فدای فرزند می کند. اگر کسی این وسط بخواهد اعتراف کند که غلط کردم! نمی دانستم نمی توانم و از پسش بر نمی آیم همه هجوم می آورند که غلط زیادی نکن! حس مادرانه این نیست و بیدار می شود و ال و بل!
گاهی این خشم و ناتوانی فروخورده به قتل فرزند به دست مادر می انجامد و تازه افکار متوجه این می شود که شاید واقعا آن زن درمانده و نیازمند کمک بوده است!

متینم چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 22:03 http://manoman77.blogsky .com

سهلام!
احوال شما؟
خوبید سلامتید؟
خخخخ نظری ندارم درباره پستتون،و من الله توفیق!

سلام بر متین گرامی.شما همون متین قبلی دوست خودم هستید؟یا یه متین جدید هستید.لطفا روشنگری کنید.به وبتون سر زدم.خیلی جالب بود ولی هیچ جایی برای نظر نداشت.

افسانه چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 21:01

هم خیلی سخته هم خیلی شیرین. به قول معروف تا باشه از این سختی ها باشه.

واقعا.تا باشه از این سختی های شیرین باشه

mahdiyemaah چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 20:09 http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

این عشقیه که خیلیا تو حسرتشن....
خیلیا مثل من در انتظارشن...
اصلا قابل قیاس نیست.
کاش از همین فردا دو ساعته منم شروع میشد...دیگه صبر و قرار ندارم....

انشاله به زودی عزیزم.دیر و زود داره سوخت و سوز نداره.دنیا برات یه رنگ دیگه میشه.عشقی بالاتر نمیشناسم.

سهیلا چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 00:21 http://rooz-2020.blogsky.com

اوووف...منو بردی به سالهای شکنجه ی خودم...

اره واقعا.فک کن نصفه شب دو ساعت به دو ساعت شیر بدی بادگلو بگیری بعد احتمالا پوشک عوض کنی تا جشمات گرم شه نوبت شیفت بعدی شروع شده .دوباره از اول

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد