ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
خوب رسیدیم به مبحث شیرین آشپزی
همون جور که میدونید آشپزی یه هنره. هنرها هم که مستقیما با روح و روان بستگی دارن. اما همه نمیتونن همه هنرا رو دوست داشته باشن یا انجام بدن.
آشپزی برای من همیشه رفع تکلیف بوده. همیشه دنبال روش هایی بودم که بتونم زیرابی برم. بپیچونم. دور بزنم/
تا این جا رو داشته باشین. از اون جا که همیشه خدا یه ترتیبی میده که شما با مشکلات و عیوب خودتون رو به رو بشید بچه های من از اول خیلی به غذا اهمیت میدادن.
فقط کافیه بفهمن زیرآبی رفتم . دیگه هیچی. بسیار در غذاها دقت میکنن . مواظب مامان هستن. مثلا: مامان برنج امروز یه جوری شده. راستشو بگو چی کار کردی؟
هیچی . قراره با برنج چی کار کنن. خوب پختم دیگه. ...
خلاصه این وضعیت سهیلا بانویی هست که از آشپزی گریزونه.اما میخوام بگم وقتی یه غذای خوشمزه رو با عشق و علاقه میپزم وقتی همه دور هم جمع میشیم و خدا رو شکر سفره ای پهن میشه. اون برق شادی که از چشماشون بیرون میزنه تمام خستگی ها و غر غرام یادم میره. خیلی سعی کردم یه نکته اخلاقی برای این پست پیدا کنم و کردم.
وقتی میخواهید آشپزی کنید با تمام عشق و علاقه تون این کارو انجام بدید. امتحان کنید مزه اش خیلی متفاوته.
در خوابگاه کم پیش میاد تا با عشق غذا درست کنیم
بیشتر هدفمون پر کردن شکم هست!
اره.اون با عشق غذا پختن کار ماماناست.
خیلی گناه داری سهیلا .. راضی کردن شکم یک مرد خودش جهاد اکبر است چه برسه که تو با سه تا طرفی. دوتاش هم پسرهات باشند که دیگه هیچی ..
اما اون برق چشم را درست می گی. من هم تمام لذت آشپزیم به وقتیه که پسرم بگه به به ..
اره شوهرم طفلک حرفی نداره برای غذا.اون دو تا همش ایراد میگیرن.معمولا هم سلیقه شون با هم متضاد هست.خلاصه سهیلای فرار از آشپزی جریانی داره با اینا.
من امتحام کردم صد در صد جواب میده
لحظه هاتون زعفرونی ، نیلوفرگونه و قشنگ
9651
ممنون
بابا دمت گرمممممم...نکته ی اخلاقی رو خوب اومدیاااااااا.....
به قول جناب خان آوردیمووون
سلام خانم سهیلای عزیز
دقیقا که خدا چه قشنگ بنده ها رو با نقاط ضعفشون امتحان میکنه تا اونها بتونن او رو به نقطه قوت خودشون تبدیل بکنن.
من خوب و به موقع خوابیدن ب ام خیلی اهمیت داشت یعنی واقعا اگه یه شب دو ساعت دیرتر میخوابیدم خیلی به هم میریختم یا اینکه آشپزی کردن واقعا میلی بود هر وقت دوست داشتم و اینکه خیلی زود هم آمپرم میرفت بالا(اوه اوه چه معجونی شد)
بعد از بیمار شدن مامان و شب بیداریها و صبر کردن من در برابر سختی ها و کنترل کردن عصبانیتم در برابر حرفها و اتفاقات مختلف و اینکه باید هر روز غذای تازه درست می کردم از نمره ده به خودم الان هفت میدم در صورتیکه واقعا قبلش شاید نمره دو یا سه نهایتش بود.
تمام این مدت با خودم دارم می جنگم همش دعا می کنم خدایا به من سه چیز بده"صبر.قول لین. خلق خوش"
خدای مهربون عزیزم شکرت
سلام بر خورشید عزیز.خداست دیگه.قربونش برم
کاملا متوجه منظورتون شدم. یه بار پارسال اصلا حوصله آشپزی نداشتم. فقط برای این که یه غذایی داشته باشیم ماکارونی پختم و رفتم مدرسه. عصر که برگشتم دیدم قابلمه پره. گفتم چرا نخوردید همسر گفت: پسرم یه کم خورده و منم نتونستم از گلوم پایین نمی رفت. راستشو بگو غذا پختی که فقط یه چیزی تو قابلمه باشه؟
اصلا فکرشم نمی کردم انرژی منفی رو به غذا هم انتقال داده باشم.
سلام بر آفرین عزیز.همه انرژی منفی ها سم میشه تو غذا