خوب دیگه نتیجه آزمایش اومد. بله . من غصه و همسر روی عرش سیر میکرد. تهوع امانم رو بریده بود.
هیچ کس باور نمیکرد این جوری دماغ پر از غرورم به خاک مالیده بشه. غذا که نمیخوردم. تا سه ماه اول مادر برام چند تکه گوشت کباب میکرد.
تازه اون هم باید تمام درهای ما بسته باشه. تمام درهای اونا بسته باشه. اگر بوی کباب بهم میخورد دیگه نمیتونستم بخورم.
قبلا براتون گفته بودم من کر بو هستم. یعنی خیلی کم بو میفهمم.( ما طبقه دوم منزل مادرم ساکن بودیم) یک دفعه تمام چیزها به شدت بودار شده بودن.
در کابینت رو باز میکردم بو داشت بدو داخل دستشویی. در یحچال بدو. همسر از کنارم رد میشد بدو. شب موقع خواب رو بالشتی همسر بو خودش بو غذا بو.
خلاصه یه دفعه در میان بوها گرفتار شده بودم. قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد.
کسی که اون همه به زیبایی و قد و بالاش مینازید تبدیل به یه زن خمیده و نحیف و زرد شد.
اینجوریه که خدا شما رو رو به روی حماقت ها و تصورات ابلهانه تون مینشونه.
طفلک همسر با قلبی پر از درد بعد از سه ماه ازدواج وسایل خوابش رو جدا کرد و به اتاق دیگری رفت.
اوایل میفهمیدم که فکر میکنه دیگه دوستش ندارم و بازی در میارم. اما بعد از رنگ و رو و حالات من فهمید که موضوع خیلی جدیه.
خلاصه تا سه ماه اول همه آسه برو آسه بیا که سهیلا خانم شاخشون نزنه. خوب میخواستم تخم دو زرده بذارم. باید مراقبم باشن.
کم کم از اون حالت ها کم شد و زندگی روال خودش رو در پیش گرفت.منم سر گرم دانشگاه بودم.
پنج ماهه بودم که عید اون سال صدام ملعون شروع به حمله موشکی به تهران کرد.خوب در دوران مجردی هم سابقه حمله هوایی رو داشتیم. .
دور از جونتون مثل چی میترسیدم. شب ها اصلا نمیخوابیدم. با اولین آزیر از خواب میپریدم همه رو بیدار میکردم و در پناهگاه نفر اول بودم.
همسایه مون میگفت نمیفهمم شما چطور تو خواب آزیر میشنوید. دیگه نگفتم براش از شدت ترسه.
دوران بارداری شده بودم مثل کوه. محکم و نترس. فکر میکنم مادر بودن این همه شجاعم کرده بود.
حتی حیوانات مادر هم شجاع میشن. اصلا نمیترسیدم. خوب برای بچه خیلی خوب بود . اما اون تکون اولیه ناشی از صدای برخورد به هر حال اثر میگذاشت.
فکر میکنم همون صداها و پریدن ها اثرات خاصی روی بچه گذاشت که بعدا تعریف میکنم. من نمیترسیوم. پدر اصرار داشتن که م.قع شنیدن آزیر خودمو به طبقه اول برسونم. خوب نمیشدو با سرعت لاکپشتی من که همه چیز تموم شده بود تا میرسیدم. دوباره باید میرفتم بالا. پدر و همسر تصمیم گرفتن صبح ها همسر منو پایین بیاده تحویل بده شب تحویل بگیره.
اینم یه راه بود ولی این همه وقت خسته میشدم. خلاصه آخرش هم به خانه خواهر در شهرستان تبعید شدم. گذشت اون روزا ولی اثرش هم روی بچه بود هم من.