ما فکر میکردیم که انسان ازدواج میکند و با شادکامی زندگی میکند؛
نمیدانستیم که حفظ روابط کار سختی است ...
ما فکر میکردیم نباید خواسته های خود را بیان کنیم؛
نمیدانستیم که هیچکس نمیتواند فکر ما را بخواند ...
ما فکر میکردیم همه نیاز ما باید از طریق ازدواج برطرف شود؛
نمیدانستیم مهمترین نیاز ما چه بود؛ پیدا کردن خود ...
ما فکر میکردیم با یکی شدن با همسرمان کامل میشویم؛
نمیدانستیم که از ابتدا به دو انسان کامل نیاز داشتیم...
ما فکر می کردیم مرد باید قوی باشد و از زن مراقبت کند؛
نمی دانستیم قرار است که ما از یک دیگر مراقبت کنیم....
ما فکر می کردیم اگر به دنبال اهداف شخصی و رشد خود باشیم بی وفایی است؛ نمی دانستیم بیش از حد به حریم یک دیکر وارد شدن چقدر می تواند خفقان آور باشد...
ما فکر می کردیم وقتی طرف مقابل رشد کند، تهدیدی برای دیگری است؛ نمی دانستیم هر کدام آن قدر خوب هستیم، که احساس تهدید شدن نکنیم...
فکر می کردیم هر کس در خواست کمک کند ضعیف است؛ نمی دانستیم همه به کمک نیاز دارند..
فکر می کردیم پول ما را ایمن می کند؛ نمی دانستیم که امنیت؛ یعنی بدانید که می توانید زندگی تان را بسازید، و در کنارش مادیات هم قرار دارد..
فکر می کردیم دیگری به ما عشق نمی ورزد؛ نمی دانستیم که ما عشق او را احساس نمی کنیم و نمی پذیریم...
او گمان می کرد من خوشحالم نمی دانست چقدر ترسیدم...
من گمان می کردم او خوشحال است؛ نمی دانستم چقدر ترسیده است...
ما نمی دانستیم...
ما فقط نمی دانستیم...
خیلی چیزها بود که نمی دانستیم...
بر گرفته از کتاب "باختن یک عشق، یافتن یک زندگی"
نویسنده : سوزان جفرز
سلام بر مدیر خلاق این وبلاگ ، برای افزایش بازدید وبلاگت فکری کردی؟ اگه میخوای خیلی آسون و بی دغدغه آمارت بالا بره بیا خودت رو توی صفحه ما لینک کن ، قول بهت میدم ظرف بازدید دو برابر میشه ، یه بار امتحان کن
درست گفته
همین اشتباه فهمیدن ها کار میده دست آدما
ممنون.