اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟
اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟
کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و
میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.
کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.
تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.
اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. اختاپوس ایم
فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، از خودمون تکه هایی رو
قطع میکنیم و درد میکشیم، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره.
دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم. حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد. اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه. از خودمون می کنیم و.میدیم بهش.تا اینکه نذاره بره.
اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم.
احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .
.
به گذشته ها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن:
" سلام " برگردم؟
آره راست میگی داشتیم از این کوسه ها):
سلام مامان عزیز.چطوریایی.ممنون که سر زدی
کاش این متن بره توی کتابهای درسی
بچه ها باید همچین چیزایی بخونن تا توی زندگی تصمیم های درست تری بگیرن
نه درسهایی از آسمان و مقاومت لبنان و فلسطین و بیانات رهبری
چی بگم .یعنی بچه ها گوش میدن. ما که جوون بودیم گوش نمیدادیم. اگر به صورت کتاب درسی باشه که دیگه کلا تعطیل میشه.
با این پست گریه کردم..
چرا آخه؟
واقعا همینطوره.... بعضی اختاپوسیم و بعضی کوسه ...از هر دوشون حالم بهم میخوره

اختاپوسه من رو یاد خودم میندازه کوسه ای که سرک میکشه که برگرده رو خوب میشناسم منزجرم از این کوسه موجود در زندگیم حتی اظهار دوست داشتنش مشمئز کننده هست
واقعا.
حالا تا یکی دو بازو را شاید چاره ای نباشه. به هرحال کوسه هم ممکنه یکی دو گاز از باله اش به ما بده اما تا تهش رفتن را قبول دارم سهیلا همین طوری هست که می گی. و خیلی وقت ها کوسه حتی به خودش زحمت گفتن برگشتن هم نمی ده. خودمون برش می گردونیم.
متاسفانه.سندرم آدم خوب و ترس از تنهایی
گاهی اوقات این بازو، وقتی ست که برای بعضی ها صرف می کنیم. برای آنهایی که شایسته اش نیستند!
ممنون.شاید بهترین تعبیر همینه
چه پست تامل برانگیزی بود...
یاد بازوهایی افتادم که به کوسه های زندگیم دادم تا بخورن و فقط شادباشن....
واقعا. حیف اون لحظه ها و بازوها.