ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
برای انجام کاری با پسر کوچیکه بیرون رفته بودیم،در واقع میخواستیم یه شلوار عوض کنیم،تو راه برگشت میگه:مامان شما چرا برای همه توضیح میدی،کارمون رو انجام میدیم،به اونا چه ربطی داره.یه خورده فکر کردم،از بیرون خودم رو نگاه کردم،دیدم راست میگه،شدم شبیه اون پیرزن هایی که از تنهایی با همه حرف میزنن.
کلا آدم کم حرفی هستم،یه جورایی درونگرام.ولی از بس همه جا ازم توضیح خواستن،وظیفه خودم میدونم به همه توضیح بدم،حالا به صورت عادت شده،وقتی نمیپرسن هم میگم.
سر کار که بودم،به بالادستی توضیح میدادم که کارم رو تایید کنه،به پایین دستی توضیح میدادم که کار رو یاد بگیره.
تو خونه همش باید به پسرا و همسر توضیح بدم چی کار کردم و چرا،در واقع چرا و به چه علت،البته شاید همه همین کارو انجام بدن،برام یه کم سخته.
از این به بعد همش باید به خودم بگم به اونا ربطی نداره.
به نظر من که جالبه. خب این هم یه جور برقراری ارتباطه.
خسته کننده میشه