یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، اینستا گرام soheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، اینستا گرام soheildeco

بیمارستان1

با توجه به کهولت سن مادر و بیماری های متعددش همیشه باید گوش به زنگ باشم.انقدر از صدای زنگ تلفن خونه میترسم که هر بار کسی تلفن میزنه تا چند ثانیه نمیتونم جواب بدم.یکشنبه سه هفته پیش داشتم آماده میشدم برم بیرون که تلفن منزل زنگ خورد،با صلوات برداشتم،پسر خواهرم خبر داد که مادر حالش خوب نیست،اورژانس آمده بود و در حال اعزام به یک بیمارستان دولتی بودن.

منم به سرعت خودم رو رسوندم،مادر سنگینی در ناحیه سینه و فشار بالا داشتن.این رو بگم تا قبل از سقوط اقتصادی ما مشتری بیمارستان های خصوصی بودیم.به توجه به سوابق بیماری هامون ،بیمارستان های دی،آراد،لاله،مهر،ایرانمهر و چند تای دیگه که یادم نمیاد.در بیمارستان های خصوصی عموما دکتر میاد پیش مریض و همراهانش.باهاشون صحبت میکنه،مشکل و بیماری رو میگه،کارهایی که برای مریض انجام میدن و قراره انجام بدن میگه،خلاصه مریض و اطرافیانش در جریان کارها و ضرورت انجامشون هستن،تنها بیمارستانی که رفتم و این رویه توش انجام نشد بیمارستان ایرانمهر بود که من در زمان بستری پدرم اصلا پزشکشون رو ندیدم،کاملا مشابه بیمارستان دولتی کار انجام میشد.متاسفانه چند روز بعد از ترخیص، پدر در منزل فوت شدن.

انصافا این بیمارستان با وجود دولتی بودن خیلی به بیماران رسیدگی میکردن،فقط با همراه یک پدر کشتگی تاریخی داشتن،برای انجام همه کارها به همراه نیاز بود.ولی عملا به چشمشون موجود مزاحمی بود.این جا نشینید.این جا نایستید.خلاصه همراه بیچاره سرگردان بود.تا ساعت 4 صبح در اورژانس بودیم تا تخت سی سی یو خالی شد و مادر به اون جا منتقل شد.

در سی سی یو خدا رو شکر همراه بخت برگشته رو مرخص کردن.دو روزی که مادر اون جا بودن فقط در ساعت ملاقات به بیمارستان رفتیم.

بعد از این که مادر به بخش منتقل شد گفتن لازمه که همراه باشه،با خواهرم هماهنگ کردم روزها ایشون بودن و شیفت شب برای من بود.

شب های بیمارستان مثل دوران برزخ بود،در دنیایی بین زندگی و مرگ،تا ساعت 11 شب اتاق ها رو طی میکشیدن.پرستارها بدون توجه شب و نیمه شب برای زدن آمپول و چک کردن وارد اتاق میشدن.

کلا موجود بد خواب و کم خوابی هستم،برای همین هم داوطلب شیفت شب شدم.ولی انقدر کلافه و خسته بودم که بیرون از اتاق میرفتم و سرم رو به کتاب و فیلم های داخل موبایل گرم میکردم،یعنی عملا در طول شب همون چند ساعتی رو که میخوابیم هم نداشتم .

وقتی هم که به نماز خانه بیمارستان میرفتم فقط با خدا راز و نیاز میکردم که زودتر خلاص بشیم.البته برای همه بیماران دعا میکردم.

بعد میام این فیلم های خارجی رو میبینم.دکتر چند تا چند تا میاد بالای سر مریض .درست و حسابی همه چیز رو برای خودش و همراهان توضیح میده.

با یه دوست صحبت کردم.میگفت تو بیمارستان های دولتی مردم سریع عصبانی میشن.واکنش نشون میدن.مخصوصا حالا که فشار مالی هم بیداد میکنه.دکترها و پرسنل یه جورایی میترسن رو به رو بشن.

چیزی که خیلی جالب بود و قابل تقدیر همکاری و دلسوزی همراهان با همدیگه بود.اگر کمک همراه بیمار بغلی نبود ما خیلی از اوقات به مشکل برمیخوردیم.

جالب بود که وقتی دکتر و پرستار ها میومدن با مادر صحبت میکردن ولی با من و خواهرم که چهار چشمی بهشون توجه میکردیم هیچ نمیگفتن.یعنی براشون نامریی بودیم.مادر سمعک استفاده میکنن.حتی با سمعک هم شنوایی شون خیلی کم هست.

خودشون در شرح پرونده گفتن دچار آلزایمر هستن.که البته نیستن.نمیدونم چرا توهم آلزایمر داشتن دارن.بعد پرسنل گرامی از بیمار ناشنوای آلزایمری سوال میپرسیدن و از ما نه.

انقدر ترسناک بودیم.

خلاصه که گذشت و ما به سلامتی بیرون اومدیم.این بود شرح هفته ای که بر ما گذشت.

نظرات 4 + ارسال نظر
سروش پنج‌شنبه 21 شهریور 1398 ساعت 14:33

در درک علت اون حفره‌های سیاه فراموشی که در نوشته‌های بعدی ازش گفته بودین، می‌شه همین اضطرابی که اینجا شرح دادین ر هم بیان کرد. اضطراب و نگرانی‌تون در حدیه که حتی تلفن ر با ذکر صلوات برمی‌دارین جواب بدین. بی‌خوابی و بد‌خوابی هم می‌تونه مزید بر علت باشه، ضمن این‌که خودش هم شاید از همین علت ناشی بشه.

بله.متاسفانه همینطوره.بیماری جدی تری هم که فعلا دچارش شدم از همین استرس و اضطراب ناشی شده.

صفا شنبه 12 مرداد 1398 ساعت 20:24 http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

برای مادر سلامتی کامل آرزو میکنم .
امیدوارم فرهنگ عمومی کادر پزشکی در این زمینه بهتر بشه واقعا دید عمومی نسبت به بیمارستانهای دولتی همینه.و مردم هم تا مجبور نباشن ترجیح میدن بیمارستان دولتی نرن درحالیکه این بیمارستانها با پول مالیات و بیمه همین مردم سرپا هستن ....

ممنون از دعای خیرتون.بله متاسفانه.البته منم سریال خارجی زیاد دیدم.توقعم بالا رفته

مینو یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 19:31 http://milad321.blogfa.com

سلام سهیلا جان
معلومه دوران سختی داشتی.خدا را شکر مادر بهتر شدن.
من که هیچ تجربه خوبی از بیمارستان ندارم.

سلام مینو جان.کلا بیمارستان بهشت هم که باشه سخت میگذره.دیگه چه برسه به بیمارستان های فعلی ما.با کمبود کادر و دارو.ان شالله گذر هیچ کس نیفته

taraaaneh جمعه 7 تیر 1398 ساعت 23:49 http://taraaaneh.blogsky.com

دوران خیلی سختی داشتی. خوشحالم که به سلامت اومدین بیرون و امیدوارم حال مامان هم بهتر شده باشه.
‌آره ایجا دکترها همه چیز رو برای بیمارتوضیح میدن و مثل همه جاهای دیگه حق همیشه با مشتری هست.

سلام ترانه جان.فک کنم زیادی فیلم خارجی دیدم پرتوقع شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد