یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، اینستا گرام soheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، اینستا گرام soheildeco

قرنطینه

رو به روی آپارتمان ما یه دبستان پسرانه هست.قبلا پر از هیاهو و زندگی بود.پسرا همیشه از ترافیک والدین بچه ها که دنبال بچه هاشون میومدن با ماشین شاکی بودن.ولی حالا سوت و کوره.هیچ صدای زندگی ازش نمیاد.

دو روزه به یه لنگه دستکش میرم تو محوطه میچرخم.چقدر گل های قشنگ داریم.بنفشه ها که مال بهار هستن.شکوفه درخت ها در اومده.گل های خودرو هم گله به گله هستن.طبیعت قدرت خودش رو به رخ انسان ضعیف میکشه.

یه آقای مسنی بود.میومد کتابخانه کتاب میگرفت.شنیدم که در اثر کرونا فوت کرده.رفتم از جلو ورودیشون رد شدم دیدم بنر زدن.

همیشه فکر میکردم اگر یکسال هم تو خونه باشم کم نمیارم.بافتنی میبافم.کتاب میخونم.فیلم میبینم.

ولی کم آوردم.دلم میخواد عزیزان رو بغل کنم.ببینمشون.تا حالا نمیفهمیدم چه انرژی میگیرم.کم کم شارژم داره تموم میشه.

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند

در شگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا

نظرات 6 + ارسال نظر
ترانه سه‌شنبه 27 اسفند 1398 ساعت 05:44 http://taraaaneh.blogsky.com

من تازه روز اول که موندم خونه اما چون میدونم با همیشه فرق میکنه هنوز هیچی نشده حوصله ام سر رفته بود و دلم میخواست برم مال و جاهای شلوغ.
خوبه که محوطه تون خلوته و میتونی بدون خطر گردش کنی و طبیعت رو تماشا کنی. مواظب خودت باش.

آره محوطه ما نعمت بزرگیه برای این ایام

صفا جمعه 23 اسفند 1398 ساعت 22:58 http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

واقعا سرو صدای بچه ها شور زندگی هست . خیلی متاثر شدم بایت فوت پیرمرد. امیدوارم این روزهای تلخ هر چه سریعتر تموم شه .

ممنون صفا جان.ان شالله زودتر تموم بشه

حسن کچل بانو جمعه 23 اسفند 1398 ساعت 11:32 http://hasankachalbanoo. blogsky. com

چه جالبه که خونه ما هم روبروی یک مدرسه پسرونستاما من برخلاف شما الان از آرامشی که دارم لذت میبرم. یعنی دیوانه میشدم از دست سرودهایی که با بلندگو پخش میشد، صدای مدیر و معاون و ساعتهای ورزش بچه ها. بخصوص تو امتحاناتم دلم جیغ زدن میخواست

پس خوش به حالتون

لطافت‌ های روح یک خانووم پنج‌شنبه 22 اسفند 1398 ساعت 23:30 http://l-r-y.blogsky.com

ممنون از کامنتتون

خواهش میکنم.امیدوارم کمک کرده باشم.

شیرین پنج‌شنبه 22 اسفند 1398 ساعت 22:06

من توی خونه قبلی ام مدرسه نزدیکم بود و با اینکه صدای سر و صداشون نمی اومد ولی توی زنگ ورزش با مربی شون توی خیابون های اطراف تمرین دو و میدانی می کردند. واقعا وقتی نبودند جاشون خالی بود.
خیلی مراقب خودتون باشید سهیلا خانوم واقعا هم در آغوش گرفتن عزیزان نعمت بزرگیه. امیدوارم به زودی دوباره میسر بشه

ممنون شیرین جان.

فریبا پنج‌شنبه 22 اسفند 1398 ساعت 16:11

جلوی خونه منم یه دبستانه البته مختلط .نه این که خارج باشم اینجا یه شهر کوچکه به خاطر تعداد کم دانش آموز مدرسه مختلطه.بعضی ها که میان خونه ام می گن از صدای بچه ها کلافه نمی شی می گم صدای بچه ها نبض زندگیه‌.مثل صدای گنجشک ها پر از شور ونشاطه

واقعا.زندگی تو صدای این بچه هاست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد