یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، اینستا گرام soheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، اینستا گرام soheildeco

دلم میخواست ...

دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود

خدا با بنده هایش مهربانتر بود

از این بیچاره مردم یاد میفرمود...

این روزها به طور عجیبی پرم از زندگی و مرگ.هیچ وقت اینجوری نبودم.وقتی داشتم برای عمل میرفتم با همه وداع کردم.دل کندم و رفتم.اما الان به چشم وقت اضافه نگاهش میکنم.امروز پسر کوچیکه داشت درباره رفتن حرف میزد.برای ادامه تحصیل.نمیدونم طاقت میارم یا نه.شعر بسیار زیبای فریدون مشیری هست.سرچ کنید و بخونید.شاید دلتون یه ذره باز بشه.

نظرات 10 + ارسال نظر
یک دوست شنبه 29 شهریور 1399 ساعت 12:50

سلام شاید باور نکنی تو این روزهای پر استرس من همیشه سری به اینجا میزدم که از توانایی ات روحیه بگیرم ولی برای شما که این مریضی سخت را تاب اوردی رفتن جوجه ای که پر پرواز بار میکنه باید خوشحالی داشته باشه ما همه خودخواهیم و بچه را برای خودمان میخواهیم در حالی که باید بپذیریم پرنده رفتنی است شاید فکر کنی شعار میدهم ولی زندگی مادرم درس عبرتی برای من بود بعد از رفتن خواهرها وبرادرم مادر احساساتی من اینقدر غصه خورد که صد تا مریضی گرفت و اخر هم زود فوت کرد ولی وقتی تک پسرم رفت تجربه مادرم به من اموخته بود که باید با روی باز این پیشرفت را بپذیرم و الحمداله با این تکنولوژیهای جدید غم فراغ کمتر است وقتی که میبینی موفق هستند و خوشحال

سلام.ممنون.دلتنگی لحظه ای بود.من قبل از این که پسرم دیپلم بگیره قصد فرستادنش رو داشتم.اطرافیان گفتن سنش کم هست مشکل روحی پیدا میکنه.وقتی لیسانس گرفت پاپی شدم.خودش پاپس کشید.الان که فوفش رو گرفته خودش به فکر رفتن هست.با این اوضاع خدا میدونه میتونه بره یا نه.

مریم شنبه 29 شهریور 1399 ساعت 10:34 http://neveshtehayegahbegah.mihanblog.com/

سهیلا جون اولش سخته ولی بعد عادت میکنی بچه ها باید برن و مستقل بشن پسر من سه سال رفته و هر روز تصویری با هم صحبت می کنیم به نظر من از وقتی رفته خیلی بزرگ شده . ان شالله تنت سالم باشه و خدا حافظ بچه هامون

سلام.ممنون.ان شالله.

صفا جمعه 28 شهریور 1399 ساعت 20:09 http://mano-tanhae-va-omid

سهیلا جون این شرایط این روزها هممون رو نگران و حساس کرده باید خودمون مراقب خودمون باشیم . خیلی وقتها دلم برای یک جمع دوستانه با بزن و برقص و بگو بخند تنگ میشه . چاره ای نیست زندگی بازیهای مختلف داره .
برای پسرت هم هرچی خیر هست از خدا بخواه . بچه ها که همیشه پیش ما موندنی نیستن آرزو کنیم بهترین راه رو خدا پیش پاشون بزاره . به این فکر کن که دیگه میتونه به تنهایی بار مسولیت زندگیش رو بدوش بکشه و این باعث غرور و خوشحالی هست .
خدا رو شکر بیماریت برطرف شده برات روزهای شادی و سرشار از خبرهای خوب آرزو میکنم

ممنون صفا جان.

فریبا پنج‌شنبه 27 شهریور 1399 ساعت 09:49

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

پرنسا پنج‌شنبه 27 شهریور 1399 ساعت 07:39

منم شنیدم راجع به این کنده شدن دل.
درد مشترک اغلب مادرهاست.
اونم با این وابستگی عاطفی که تو ایران به هم داریم.
آرامش مهمون دلت سهیلا جان

ممنون گلم.آرامم ولی مثل آرامش مرگ.

ترانه پنج‌شنبه 27 شهریور 1399 ساعت 00:47 http://taraaaneh.blogsky.com

خداروشکر که سالمی و عمل بخیر گذشت. بعد هم بچه ها مثل پرند ه هستند نمیشه جلوی پروازشون رو گرفت. مهم اینه که دلتهاتون هرجا باشین باهمه و بطرف هم برمیگردین.

ممنون ترانه جان.سندرم آشیانه خالی رو که شنیدی.

نگین چهارشنبه 26 شهریور 1399 ساعت 23:58 http://www.parisima.blogfa.com

فکر میکنم وضعیت فعلی همه مون رو حساس کرده سهیلا جان ..


وقتی همسرم دستش شکست چند روز بیمارستان بودیم وقتی برگشتیم خونه دیدم اعلامیه همسایه واحد روبروییمون رو زدن توی بورد لابی .. یه آقای چهل و شش ساله با دو تا دختر نوجوان ...

یکی از همکلاسی های دخترم که با هم کنکور دادن و دانشگاه قبول شدن چند روز قبل بر اثر سکته فوت شد ..

امشب هم رفتم وبلاگ یکی از دوستانم دیدم برادر سی و چند ساله شون دیروز فوت شده..

داشتم به همسرم میگفتم هیچوقت مثل این روزها مرگ رو اینقدر نزدیک به زندگی حس نکرده بودم ..
اما آرومم و نمیتونم بگم حالم بده .. یه جورایی انگار کرخت شدیم ...
برات بهترین ها رو آرزو میکنم برای عزیزانت هم همینطور ...

مرگ همه مون رو احاطه کرده.

مامان فرشته ها چهارشنبه 26 شهریور 1399 ساعت 19:08

شاید گل پسر که بره راهی برای شما هم باز بشه الهی که هر چی خیره واستون اتفاق بیفته الهی که پرانرژی و شاد باشی سهیلای صبور

ممنون.ان شالله.

مامان فرشته ها چهارشنبه 26 شهریور 1399 ساعت 10:13

اول اینکه انشاالله این روزهای سخت بزودی تموم بشن و‌ اما حس دل کندن تا حالا نشده این حس رو تجربه کنم مثلا در اوج سختی ها زمانی که سه بچه قد ونیمقد دست تنها با روزی هشت ساعت کار اداره به طوری که تو‌۲۴ساعت فقط یه ساعت میخوابیدم خیلی ظرفیتم پایین بود داد میزدم ای خدا من رو بکش و چند دقیقه بعدش اروم تو‌دلم میگفتم خدایا حالا من یه چیزی گفتم جدی نگیریا بعضی شبها حمله هراس سراغم میاد و‌حس میکنم دیگه داره زندگیم تموم میشه یه عالمه گریه و درددل با خدا میکنم خدا جون من رو الان نبری ها بچه هام مامان بابام گناه دارن حتما خدا هم میگه اره جون عمه ات بنده ترسوی جون دوست من

دور از جونت.من یه سال درد و خونریزی داشتم.عمل هم سنگین بود.جونی برای مقاومت نداشتم.

باران پاییزی چهارشنبه 26 شهریور 1399 ساعت 08:56 http://baranpaiezi.blogsky.com

سهیلا خانوم امیدوارم تن تون سلامت باشه و سلامت باشه و سلامت باشه. بخندیدن و زندگی رو با اون زاویه ی قشتگ تون قشنگ تر ببینین.
ایشالا پسرتون هر جا که میره خوشحال زندگی کنه. زندگی داستانها زیاد داره برای هر کدوم مون و تو وضعیت الان مون هیچکدوم مون نمی دونیم قراره چی پیش بیاد.

سلام.ممنون.پسرم حالا حالا ها کار داره رفتنش.معلوم نیست بشه.اما حرفش قلبم رو از جا کند.فک کنم خیلی دل نازک شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد