ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
۱۱ ساله بودم.برادرم ۹ سال داشت.در حال مسافرت بودیم با دو تا ماشین.ماشین اول مال پدر بود و چون جا کم بود من و برادرم با اتومبیل پسر عموی پدرم میومدیم.صبح زود راه افتاده بودیم و به شدت خوابمون میومد.کم کم چشم های برادرم سنگین شد.دستم رو انداختم دور شونه اش تا راحت بخوابه.ما مثل دوقلو بودیم.شیر به شیر بودیم.یه دفعه صدای ترمز شدید.بعد دیگه هیچ. تو بیمارستان به هوش اومدم.سرم،دستم و پام شکسته بود.هر چی سراغ برادرم رو گرفتم کسی جواب درستی نمیداد.پسر پسرعمو رفت بیرون یه سر بزنه.۱۸ ساله بود.وقتی برگشت از شدت گریه چشماش قرمز بودپشتش رو به من کرد و بی صدا گریه میکرد.گذشت.با گریه های مظلومانه مادر و سیگارهای ممتد پدر.هیچ وقت نگفتن از دنیا رفته.چون خودشون هم داغون بودن منم چیزی نمیگفتم.یه خونه ساکت که همه در سکوت ویران میشدن.اونا فکر میکردن من نمیدونم.سکوت میکردن.نمیدونستن به یه دختر ۱۱ ساله که قلش رفته چی بگن.من نمیدونستم به مادرم که سه پسر از دنیا رفته داره چی بگم.یا به پدرم که همیشه به پسر داشتنش افتخار میکرد.تمام وجودم خشم بود و نفرت.کم کم بدخلقی هام شروع شد.بهانه میگرفتم.تنها بودم.خلقم از عالم و آدم گرفته بود. همش فکر میکردم ما پیش هم بودیم.تو بغلم بود.چرا اون رفت و من موندم.یه جوری احساس گناه میکردم.در اوج بدبختی بودم که یک شب خواب برادرم رو دیدم.قبل از انقلاب بود.خانواده مذهبی هم نداشتم.مذهبمون خیلی معمولی بود.واقعا چیزی درباره روح و مسایل غیر مادی نمیدونستم.برادرم به همون شکلی که یادم بود اومد.ولی خیلی شادتر.نورانی.حرف نمیزد.ولی من میفهمیدم چی میگه.دلداریم داد.از جایی که رفته بود میگفت.میگفت غصه نخوربه مامان و بابا کمک کن.ریز مکالماتمون رو نمیدونم.در واقع از خواب که بیدار شدم هم نمیدونستم.فقط حس خوبی داشتم.تمام احساسات بد قبلی رفته بود و آرامش جاش رو گرفته بود.این اولین خوابی بود که از یک درگذشته دیدم.
عزیزممم ناراحت شدم
ولی چقدر فهمیده رفتار می کردی آفرین
ممنون ونوس جان.نظر لطفت هست.
سلام سهیلا جان
آخی..پس تو یه برادر هم داشتی که فوت کرده؟ روحش شاد...چقدر متاسف شدم...اون یه فرشته ست و حتما ساکن بهشت شده..اینو مطمئن باش.
ممنون یاسی جان.
واااای سهیلا جان خیلی خیلی ناراحت شدم . چه درد و رنج طاقتفرسایی برای شما و مادر و پدرتون. واقعا غمانگیز بود و هست . دنیا خیلی ظالمه خیلی.
من اگر خدا بودم که خدا رو شکر نیستم یک عمرخاص مثلا 70 سال رو تضمینی به همه بندههام میدادم و از اون به بعد اجل رو به بهانههای مختلف میفرستادم سراغشون. لااقل 70 سال زندگی آرومی داشتیم و میدونستیم هر چقدر هم مریض بشیم و آسیب ببینیم مرگ و از بین رفتنی در کار نیست و بدینگونه کلی از استرسهامون کم میشد.
سلام.دنیا بر پایه عدل ساخته نشده شادی جان.
مشتاقانه منتظر ادامه روایت شما هستم



حتما گلم.
سلام سهیلا بانوی عزیز من
بابت پست ازتون خیلی ممنونم

روحشون قرین شادی و رحمت باشه ان شاالله
میدونین من وقتی اینچنین روایت هایی از اونور میشنوم تحت تاثیر قرار میگیرم، خدا عمر باعزت و سرشار از شادی بهتون بده مهربونترین ها

سلام سمیرا جان. هنوز مونده. بقیه اش جالبتره.
اینجوری نگو. می دونی که وقتی آدم برادر یا خواهرشو از دست میده، ممکنه صدای باد هم که عوض بشه بیادشون بیافته.
یادشون گرامی
دقیقا.این زخم ها خوب نمیشه.فقط یاد میگیری باهاشون زندگی کنی.
سلام
متاسفم
راننده ماشین چه عذابی کشیده
راننده ماشین پسر عموی پدرم بود.مقصر شناخته شد.متاسفانه در اثر غصه و عذاب وجدان دچار بیماری مشابه صرع شد.علاوه بر برادر من برادر خودش که یه آقای ۵۰ ساله هم بود فوت کردکل فامیل به هم ریخته بود.
خدای من... پر از بغضم کردی... سهیلا گریه مجالم نمیده برات خوب بنویسم که چه حس همدردی باهات دارم. نمی دونستم تو هم مثل من برادرتو از دست دادی. اونم با اون سن!
و وحشتناکتر اونکه اینقدر بهم نزدیک بودید.
سه تا برادرت؟! چرا؟ چطور؟
سلام نسرین جان.بعضی اتفاق ها تو خانواده ها تکرار میشه.دو تا برادر قبل از این که بدنیابیام از دست رفتن.سومی بعد از من بود.قسمت مادر و پدرم این بود.متاسفم خاطرات تلخی رو به یادت آوردم.
سلام من این جریان نمیدونستم .واقعا غمش برا یه بچه یازده ساله سخت بوده.
واقعا خدا بهتون صبرش رو داده.روحش در آرامش.
یه برنامه ای ماه رمضان امسال راجع به کسایی که تجربه مرگ داشتن بود ،یکی از مواردی که بهش اشاره میکردن دیدن دوستان و آشنایان و اعضای خانواده در آن دنیا بود.من فکر میکنم اولین آدمایی که به استقبال آدم میان همون گم کرده های آدمن
سلام.دقیقا.حالا داستان ادامه داره.
سهیلا بانوی عزیز...
من از اون قبل تر که شروع کردم و وبلاگتون خوندم نمیدونم چرا به اشتباه فکر کرده بودم که برادرتون دو ساله بودن که اون تصادف رخ داده! و اینکه فهمیدم دو سال اختلاف سنی دارین. همش میگفتم باز خداروشکر بالاخره یک بچه 4 ساله راحت تر کنار میاد و ساید بتونه فراموش کنه! اما الان اینجا دیدم واقعا و عمیقا ناراحت شدم. امیدوارم خداوند اجر این رنجی که به دل شما و همه ی خانواده عزیزتون وارد شده رو به بهترین نحو و در بهترین جا بهتون بده
ممنون غزل سپید عزیز.خیلی سخت بود.
حتما خیلی خلیلی سخت بوده ، هم از جهت اینکه اونهمه بهم نزدیک بودیم و هم برای یک بچه تحمل چنین دردی خیلی دوشواره .چه خوب کاری کردی که در موردش نوشتی.
ممنون ترانه جان.واقعا سخت بود.
آخی چقدر سخت بوده این دوری اون هم تو اون سن وچه خواب آرامش بخشی . قشنگ میتونم تصور کنم حسی رو که داشتی . چقدر خوبه دیدن این خوابها . روحشون شاد .
خیلی خواب توبی بود.تسکینی بود برای دردهام.
عزیزم
از دست دادن برادری در این سن بینهایت سخته، نه اونقدر کم با هم بودین که خاطره کمی از با هم بودن داشته باشین، نه اونقدر بزرگ شده بودین که از هم فاصله بگیرین و یکم دور بودن از هم براتون آسون بشه.
خدا رحمتشون کنه
سلام عزیزم.دوران بچگی ام نابود شد با رفتنش.خیلی سخت بود.تو عالم خودم فکر میکردم فقط پیرها میمیرن.