ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
شین از دوستان دبیرستانم بود.خونه شون رو خیلی دوست داشتم.منظورم خود خونه نبود البته.مادرش یه لیدی به تمام معنی.همیشه موهای درست کرده و آرایش کامل.ناخن ها بلند و مرتب.لاک زده.دختر بزرگش هم تیپ خودش بود. پزشک بود و با اون ها زندگی نمیکرد.بعد خواهر دومی بود که با حجاب بود . سومی شین بود که یه جورایی مریدش بودم.مذهبی.اهل کتاب.با حجاب.پدرشون ارتشی زمان شاه. اینا تو یه خونه بودن و با هم زندگی میکردن . با عقاید متفاوتشون . البته بعد از انقلاب چیز عجیبی نبود. گذشت و گذشت.شین ازدواج کرد.من ازدواج کردم.اون یه دختر و یه پسر داشت.منم دو تا پسر.شین کم کم بی حجاب شد.من یه حجاب نصفه نیمه داشتم . اینا بود تا پدرش ناگهانی سکته کرد و از دنیا رفت.شین خیلی غصه میخورد.یه بار یواشکی درد و دل کرد که پدرم خیلی به همسر اول مادرم بد کرد.مادرم خیلی زیبا بود.پدرم زیر پاش نشست تا از شوهرش جدا بشه.بعد هم باهاش ازدواج کرد.در واقع خواهر دکترش ناتنی بود.بعد از جدایی ، همسر قبلی مادرش ازدواج نکرد و همیشه با خودش زمزمه میکرد ، تو ای پری کجایی....
اسم مادرش پری بود. به جز این پدر مرحومش از این ها بود که همیشه تو صحبت به پیامبر وخاندانش بد میگن و خدا رو انکار میکنن.از اونطرف وقتی میخوان بلند بشن از روی زمین یا علی میگن. خلاصه که شین خیلی غصه میخورد.منم اصلا بلد نیستم دلداری بدم.فقط ساکت میشینم گوش میدم. اون زمان ها یه کلاس مثنوی میرفتم. استادمون هر جا که هست خدا بهش سلامتی بده که ما رو با دنیای عشق آشنا کرد.جریان رو بهش گفتم.گفت خدا مهربانتر از این هست که به زبان شما نگاه کنه.خدا قلبتون رو نگاه میکنه. منم با دمبم گردو شکنان رفتم پیش شین و براش گفتم.کلی خوش به حالش شد. چند شب بعد خواب دیده بود پدرش تو بیمارستان خیلی شیک بستری شده.به شین میگه قراره یه مدت این جا بمونم.حالم که خوب شد میام بیرون.غصه نخور.پرستارها خیلی مهربان هستن.هوای منو دارن .
دیگه حال شین خیلی خوب بود خلاصه.تا این جا داشته باشید بیمارستان روباهاش کار داریم.
ادامه دارد...
شیوه نوشتنتون جذابه با اینکه قشنگ مبنویسید ولی بازم سروتهشو بزنید وکوتاهترش کنید زندگی سرعت گرفته من سعی میکنم نوشته هام از ده خط گوشی بیشترنشه موفق باشید
سلام.ممنون از حضورتون.این همه مینویسم دوستان چونه میزنن بیشتر بنویس.کامنت های قبلی رو بخونید.
اسم استاد مثنویتون چی بود بانو؟
سلام بر عمه خانم.استاد مختار پور.هنوز تو اینستا فالو دارمش.انقدر شکسته شده احساس میکنم داره نامریی میشه.
منتظرم بقیشو بخونم
خداروشکر بی خوابی که به سرم زد جای خوبی سر در آوردمم خخخ
مینویسم.آخه فکر من پیرزن رو هم بکنید.
چه جالب توصیفشون کردی.
منتظر بقیه ام و هیجان زده ببینم چه اتفاقی تو بیمارستان قراره بیافته
خوبی خودت؟ روبراهی عزیزم؟
سلام نسرین جان.خوبم خدا رو شکر.با عوارض کشتی میگیرم.بیمارستان رو تو ذهن داشته باشید.در جمع بندی نهایی بهش میرسیم.
چقدر عالی نوشتی .این خوابها چقدر خوبن و باعث ترمیم زخمهای روحی میشن .
ممنون صفا جان.همینطوره.
چه جالب که خواب میتونه اینقدر خیال آدمو راحت کنه. راستش اونقدر کم خواب میبینم که تا حالا خواب تاثیرگذار ندیدم.

خدا رو شکر بخاطر نعمت وجود خواب
منم از این آدمای تازه بیخدا شده داشتم یه مدت سر کارم. وقتی ام از چیزی عصبانی میشد قسم حضرت عباس میخورد(کاری که من هرگز نکردم)چون اونموقع چادر میپوشیدم هی بهم گیر میداد که اگر این پرینتر حرف میزنه خدا هم هست. من چون خودم تا هفده سالگی اعتقاد و باور درستی نسبت به خدا نداشتم دقیقا میفهمیدم چی میگه، بهش میگفتم این حرفای شما برای سنین نوجوانی منه، دقیقا دو سه سال دبیرستانم خیلی اتفاقی با کتابای شهید مطهری آشنا شدم و دیدم چقدر قشنگ و منطقی از دین گفته، فهمیدم هر کس به اندازه وسعش ادراک معنوی و دینی داره، خوبی شهید مطهری اینه که عقلی و فلسفی بحث میکنه نه عرفانی(من هنوزم اعتقادی به اکثر عرفانها ندارم). بعنوان یه انسانی که هم اتئیست بودن رو تجربه کرده هم خداباوری رو باید بگم خداباوری آرامش رو به آدم هدیه میکنه، حتی اگر فقط یه ترفند برای رفع ترس از تنهایی باشه ترفند خوبیه و من دوستش دارم.
جالبه که اون آقای تازه بیخدا هم دقیقا داشت به زنش خیانت میکرد... انگار این کتمان و کفر(پوشوندن اونچه "میدونیم" هست) یه پوشش و پماده برا درد خطاهایی که کردیم و یا داریم میکنیم.
شخصا تا به حال هیچ انسانی که واقعا به خدا باور نداشته باشه ندیدم، خودمم بچگیهام به مدد کتابای دینی مدرسه یه مفهوم گنگ و اسمی از خدا همیشه توی وجودم بود که وقتی اوضاع خیلی بد میشد بهش پناه میبردم.
البته یه چیزم بگم، میشناسم آدم خیلی باسواد و خدمتگزار به انسانیت رو که در فرهنگ ایران به جوانی رسیدن و طی چهل پنجاه سالی که تحصیلات و فعالیت تخصصیشون رو در خارج از ایران طی کردن آتئیست شدن و در حوالی هشتاد سالگیشون خیلی تاکید دارن انسان باید بر اساس موازین اخلاقی زندگی کنه و چون تخصصشون علوم اعصاب و مغزه، همه ی خوبیها و بدیها رو با یه دید ماتریالیستی صرفا با کارکرد مغز تفسیر میکنن. به تخصص و اخلاق این استادم ایمان دارم و فوق العاده برام عزیز هستن، اما هنوز نمیتونم احتمال پنجاه درصدی وجود خدایی از جنس ماده و طبیعت رو انکار کنم.
چقدر خوب بیان کردی فال عزیز.من همون موقع ها که نوجوان بودم فهمیدم همه خدا دارن.فقط اسمهاش رو عوض میکنن.مثلا میذارن طبیعت.هوش جمعی و...
منتظرم و مشتاق که نوشته های شما رو بخونم.







تنها جاییه که تندتند میام تا مطالبشو بخونم
پاینده باشی همیشه
شما خودتون قلم به اون شیوایی دارید.شرمنده میکنید.
چه جالبه خدایا

ممنون سمیرا جان.
چه کار خوبی کردی که با حرفات دل اون دختر رو شاد کردی...معلومه که خیلی نگران حال و روز پدرش بعد از فوت بوده...با اینکار اعصابش خیلی آروم گرفته..
طفلک خیلی غصه میخورد.متاسفانه گناه پدران گریبان فرزندان رو میگیره.
آقا منم این مدلی دیدم
حالا همینا اگه جایی گیر بیفتن تک تک ائمه رو قسم میدن
آره متاسفانه.خدا خودش گفته انسان ناسپاسه.در گرفتاری ها به خدا رو میکنه و در گشایش ها مغرور میشه.
چه خوبه که با این قلم خوبت برامون مینویسی
همیشه سلامت و شاد باشی
ممنون تیلو جان.محبت داری.