ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
ما دوتا خواهریم از مال دنیا.
البته بیشتر بودیم ولی همین دوتا برای هم موندیم.
راهمون هم از هم دوره. در حد یه شهرستان دیگه.
گرفتاری های زندگی اجازه نمیده زیاد با هم باشیم .
اما اگر چند روز با هم حرف نزنیم یا چن ماه یه بار نبینیم همدیگه رو
شارژمون تموم میشه
بیحوصله میشیم و بد اخلاق .
همه دور و بری هامون هم میدونن.
حالا جالب این جاست که اصلا شبیه هم نیستیم.
وقتی هم به هم میرسیم زیاد حرف نمیزنیم.
اما باید به هم نزدیک بشیم تا شارژشیم.
دوری خیلی سخته .
مطلبی که درباره سفره در پست قبل نوشتم مقدمه این پست هست .
در زمان کودکی پدر خدا بیامرزم عادت داشت سر سفره بد قلقی کنه .
انگار تمام مشکلاتش سر سفره غذا به یادش میومد.
چه در مورد مزه غذا یا مشکلات دیگه ای که وجود داشت .
ما همیشه بهترین غذاها رو میخوردیم اما با توجه به استرس هنگام غذا خوردن همه لاغر و نحیف بودیم .
طفلک مادر همیشه مارو پیش دکتر میبرد برای داروهای تقویتی.
غافل از اینکه مشکل جای دیگری بود.
تا وقتی که ازدواج کردم .
شوهرم انسان بسیار آرام و ریلکسیه.
سر سفره هم معمولا یا از مسایل جالب صحبت میشه یا اصلا صحبتی پیش نمیاد.
کم کم شروع به چاق شدن کردم .
شوهرم همیشه داستان بزرگمهر رو تعریف میکنه.
یه روز مورد غضب شاه قرار میگیره و از ترس جونش فرار میکنه.
در خونه یکی از آشنایانش پنهان میشه .
مامورا هر چی میگردن پیداش نمیکنن.
یکی میگه یه جایزه بذارید و یه گوسفند به مردم بدید چهل روز نگه داری کنند .
در این چهل روز وزن گوسفند نباید کم و زیاد بشه .
یک گوسفند بعد از چهل روز این شرایط رو داشت.
شاه گفت بزرگمهر در این خونه مخفی شده.
وقتی آوردنش ازش پرسیدن چکار کردی که گوسفند وزنش ثابت مونده.
گفت هر روز که بهش آب و علف میدادم بعدش یه گرگ نشونش میدادم.
همین باعث میشد گوشتش از ترس آب بشه
مواظب باشم سر سفره گرگ رو نشون اطرافیان ندیم
البته شاید با اضافه وزن های حالا مجبور بشیم بدیم .