ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
جونم براتون بگه من کلا آدم جدی هستم . از ماشین سواری هم دل خوشی ندارم .
بخاطر تصادفاتی که کردم همش موقع ماشین سواری مضطربم و حواسم به جلو هست.
. وای به حال وقتی که با راننده رودر وایستی نداشته باشم .
عملا اون بیچاره رو سرویس میکنم . شده بخاطر همین مسایل از
رفتن به جایی که مسیرش دوره منصرف شده باشم .
اینا رو داشته باشین تا دیشب . دیشب باید
جایی میرفتم اونم تو اوج ترافیک ساعت 6 بعد از ظهر ( در تهران همه ساعتها اوج ترافیکه) راه هم دور
و طبق تخمین من باید دوساعتی تو راه باشم .
از همون اول کار دنبال راه های فرار گشتم . نبود .نشد . گریز ناپذیر بود .
زنگ زدم آژانس . خدا خدا میکردم بخاطر راه دور ماشین ندن .
دادن و 3 دقیقه بعد ماشین آماده جلو در بود .
خودمو سپردم به خدا و سوار شدم .
آقا از همون لحظات اول با راننده شروع به گپ زدن کردیم و کلی خندیدیم و حرف زدیم و تبادل اطلاعات کردیم.
میگفت کارش مشاوره است و در مرکز مشاوره کار میکنه (راست و دروغش با خودش)
از عرفان ، زنش ، کارش ... همه چی
حرف زدیم . البته ادم سنگینی بود جالب اینجا بود که حتی یه بار هم تو آینه چشم در چشم نشدیم
که بگم نظر بدی داشت ولی به نظرم دستی در روانشناسی داشت که من قه قهه میزدم با حرفاش .
حالا فک کنید هیشکی هم نه من . نفهمیدم کی رسیدم . بعد که پیاده شدم گفتم یعنی من بودم .
چی شد . خلاصه دیشب اصلا حس بدی به ماشین سواری نداشتم . یه چیز جالب که هر دفه باهاش
میخندیدم این بود که وقتی میخواست بگه عرفان و انسانیت و خوبی همه جمع کرده بود
تو کلمه رو*حا*نیت.
بعد هم دو ساعت تو ضیح میداد نه اون منظورم اینه . هر چی هم گشتیم کلمه جایگزین
پیدا نکردیم.