یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

آن سوی پرده ۶

از خرداد اون سال ، روزای سختی بهم گذشته بود.اولین چالشی که باهاش درگیر بودم ،تعویض مقطع پسر بزرگه بود.پنجم رو تموم میکرد و باید وارد راهنمایی میشد.متولد ۶۷ بود و کسانی که بچه به اون سن دارن میدونن چی میگم . بعد از پایان جنگ انگار همه تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.نتیجه اش شد هفت سال بعد مدرسه های شلوغ دو شیفته و سه شیفته. وقتی بزرگه میخواست وارد دبستان بشه بخاطر این که بچه های عادی رو فقط شیفت ظهر ثبت نام میکردن مجبور شدیم ببریمش غیر انتفاعی .که هم تعداد کم باشه هم صبح بتونه بره.البته مثل الان هم گرون نبود.با سه قسط تونستیم از عهده اش بر بیاییم. واقعیت این بود که پسرم زیاد به درس علاقه نداشت.همون اتفاقی که برای دبستان افتاد،در راهنمایی هم بود. چپوندن یه پسر بچه که نمرات متوسط داره در مدارس غیرانتفاعی اون زمان که رقابت بیداد میکرد خیلی کار سختی بود.برای امتحان ورودی دو تایی درس میخوندیم.تست پشت تست.به پسر کوچیکه هم باید میرسیدم.کار و مسولیت خونه هم بود.یه ماراتن نفس گیر بود.بالاخره امتحانا تموم شد و در یکی از مدارس قبول شد.نفس راحتی کشیدم و اومدم یه کم دست و پام رو دراز کنم که مصیبت بعدی به سرم اومد.

نظرات 11 + ارسال نظر
عمه خانوم جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:29

منم دوتا داداشام خیلی متفاوتن، حتی ظاهرشونم به هم شبیه نیستیکی سفید و بور و تپل، یکی سبزه و مشکی و لاغر، با خصوصیات اخلاقی 180 درجه متفاوت

همین دیگه.بسیار متفاوت در ظاهر و باطن.

پرنسا پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 02:25

پسربزرگه که بزرگ شد به درس علاقه پیدا کرد؟
مدرسه سه شیفته فکر کن

نه متاسفانه تا آخر من بیچاره همچنان درس میخوندم.

عمه خانوم چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 23:33

اخرش پسر بزرگتون به درس علاقه مند شد؟ پسرکوچیکتونم مثل بزرگه بود؟
من هم یک بی علاقه بودم که هنوز تو راه تحصیلم

بزرگه علاقمند نشد.کوچیکه میخوند.هنوز هم داره ادامه میده.خصوصیات اخلاقیشون انقدر متفاوته که اصلا نمیتونید بگید مال یه خانواده هستن.

ستار چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 19:55

در پاسخ کامنت فال

منم یک عدد طفلکی دهه ی شصتی هستم.

واقعا طفاکی ها.ما پدر و مادرها چی فکر میکردیم واقعا.اصلا فکر میکردیم.

فال چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 18:32 http://semilife.blogfa.com

یه دهه شصتی تو خونه دارین دیگه لازم نیست مشکل بعدی رو تعریف کنین
اصلا وقتی مسبب تمام بدبختیای ایران ما شناخته شدیم شما چرا دنبال زندگی نرمال میگردین؟
نسل خانمان برانداز ایران

مسوول گرفتاری های این دهه شصتی های طفلکی ما هستیم.

سمیرا چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 12:07

ستار خان چه پیشنهاد خوبی دادن مرسی بابت پست هاتون سهیلا بانوی خیلی عزیز ما

ممنون سمیرا جان.آره.بنده خدا خسته شده.ولی شما یه قسمت میخونید.من دارم قسمت جمع بندی رو مینویسیم.اون قسمت سخت و حساسه.منابع میخواد.باید جمع و جور بشه.کلی فلسفه و تحقیق پشتش هست.خاطره روزمره نیست راحت بتونم بنویسم.

نسرین چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 10:52 https://yakroozeno.blogsky.com/

سهیلا جان متوجه مطلب دستها و پول وبلاگم نشدی. بیا تا جونم برات بگه

گرفتم نسرین جان.

یاسی چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 10:44

وای چه دوره سختی بوده براتون...یکی از کارهای شاق زندگی سر و کله زدن با بچه ایه که نه علاقه به درس خوندن داره و نه به نصیحت والدینش گوش میده...

یعنی پسر بزرگه با درس خوندنش پیرم کرد.یه زمانی کلاس زبان میرفتم و خیلی درس میخوندم.همش در حال نوشتن و یادگیری و گوش دادن بودم.همسرم میگفت چه تندتند هم نشسته درس میخونه.پسرت رو وادار کن بخونه.گفتم حاضرم درس هاش رو خودم بخونم ولی با اون سر و کله نزنم.

نسرین چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 10:20 https://yakroozeno.blogsky.com/

همیشه زندگی همینه. هر وقت هر کسی بهم از مشکلی گله میکنه میگم: به دو ماه دیگه فکر کن. دیگه این مشکلت وجود نداره.
اون مشکله حل شده تا جا باز کنه برای مسیله ی بعدی.
شاید کمرنگ تر شاید پررنگتر. این دیگه معلوم نیست.

واقعا.همیشه فکر میکنیم خبلی موقعیت بد و سختی داریم.روزگار میگه حالا کجاش رو دیدی.

تیلوتیلو چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 09:12 https://meslehichkass.blogsky.com/

بلا ازتون دور باشه
زندگی همین بالا و پایین هاست دیگه
منتظر خوندن قسمت های بعدی هستم تا به جاهای خیلی خیلی خوبش برسیم

سلام.تیلو جان.زندگی بالا و پایین زیاد داره.ولی بعضی وقتا امتحان پشت امتحان.نفس میبره.

ستار چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 07:00

اون کلمه آخر متن
اومد.
اون نقطه آخرش هست؟
اون یعنی the end ضد حال
میدونی چرا؟
چون شروع میکنی اول صبحی به خوندن..
سرعت کم،آروم آروم،دنده یک بعد دو
تا میوفتی روی دور
باید دوپایی بکوبی رو ترمز
چون رسیدی به اون نقطه.


والا بیا یکاری کن
من دستم تنده
شما بگو من تا فردا صبح تایپ میکنم

خسته م هم نمیشه
پاینده و تندرست باشی بانو جان

سلام.منم خوندنم تنده ولی نوشتنم کنده.
عوضش یه دلخوشی دارید صبح که از خواب بیدار می شید. همه رو تند نند بخونید دیگه تموم میشه.قسمت آخر که جمع بندی داره باید منابعش رو پیدا کنم یه کم زمان میبره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد