یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

آن سوی پرده. ۷

همسر چند روزی بود که بی حال بود.هر چی هم بهش میگفتم بریم دکتر میگفت من از دکتر و بیمارستان خوشم نمیاد.گفتم آخی.من عاشق بیمارستانم.چند وقت یه بار خودم و خانواده ام میریم اون جا استراحت.کلی خوش میگذره.

خلاصه رفتیم دکتر.چشمتون روز بد نبینه.دکتر گفت این آپاندیس حاد هست.سریع بیمارستان.اومدیم خونه.شام بچه ها رو دادم.صبر کردم تا خوابیدن.بعد یواشکی رفتیم بیمارستان.اورژانسی آزمایش.صبح اول صبح هم عمل.

تا رفت عمل و بیرون اومد پدرم در اومد.از اونطرف بچه ها بیدار شده بودن همیشه تا ۱۰ میخوابیدن.تابستان بود.اون شب ساعت ۳ بیدار شده بودن. کلی تو خونه گشته بودن و دیدن کسی نیست.تی وی روشن کرده بودن کنار هم تو پذیرایی خوابیدن.

وقتی تلفن زدم کلی خوشحال شدن.لابد طفلک ها فکر کرده بودن از دستشون خسته شدیم خونه و زندگی رو ول کردیم با پدرشون فرار کردیم.هنوز از تلفن همراه خبری نبود.اومده بود ولی همه نداشتن.

خلاصه عمل کردیم.دیگه بدو بدو برو بیمارستان.بدو بدو برگرد خونه.غذا بپز به بچه ها برس دوباره از اول.خدا رو شکر برادر کوچکترش شب ها تو بیمارستان میموند و من برمی گشتم پیش بچه ها. خلاصه.تقریبا یه دو هفته ای طول کشید تا همسر رو به راه شد و به سر کارش برگشت.

داشتم یه ذره خستگی در میکردم و احساس آسودگی میکردم که مصیبت بعدی نازل شد.

ادامه دارد...

نظرات 5 + ارسال نظر
فال جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 15:57 http://semilife.blogfa.com

چقدر خوبه که کل دغدغه ها و سختیها رو مختصر و مفید مینویسید.
داستانهای قطره چکانی
همینجوری خوبه، هر پرده یک موضوع! شاید برا من خواننده خوندنش دو دقیقه طول بکشه ولی حداقل یکماه زندگی و جسم و روان شما رو به هم ریخته.
راست میگن زندگی حل مسائل پی در پی است.
ممنون که مینویسید.

ممنون فال عزیزم.نمیخوام نوحه بخونم اشکتون رو دربیارم که.تازه پول هم که نمیدید.فقط میخوام یه ذره سر رشته کار دستتون بیاد.وگرنه هر کدوم یه فصل کتاب میشه.

نسرین جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 02:22 https://yakroozeno.blogsky.com/

می دونی تو باید چکاره بشی که موفق باشی؟ سریال نویس . تازه زحمتی هم برای پیدا کردن سوژه نداری. تمامشونو واقعی می نویسی و تامامممم!

راستش دلم برات سوخت.
بدو بیا یه داستان خیلی کوتاه نوشتم نظرتو بگو.

سلام.ممنون از توصیه ات.
اومدم.

یاسی جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 00:59

آخی...طفلکی ها چقدر ترسیدن که بیدار شدن و شما رو پیش خودشون ندیدن...ایکاش یه نامه و یادداشتی براشون میذاشتین...

آره.نمیدونم چرا اون موقع به فکرم نرسید.

سمیرا پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 12:25

اگه یه ستون توی روزنامه داشتید، کلی به فروش روزنامه کمک می کردید

ای ننه به قربونت،کی روزنامه میخونه دیگه.همه چیز الکترونیک شده.

ستار پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 05:36


کو تا فردا صبح

عجول نباشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد