یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

آن سوی پرده. ۸

خواهرم ،شوهرش و یکی از پسرهاش از شهرستان اومدن دنبال مادرم و با هم شمال رفتن.برعکس من که اصلا چشم دیدن جاده رو ندارم،خواهرم و خانواده اش عاشق جاده و سفر هستن.گاهی وقت ها بهش میگفتم فکر میکنم در زندگی های گذشته حتما از این کولی ها بودی که وسایلشون رو میزدن سر چوب از این شهر به اون شهر میرفتن.قرار بود ده روزه برگردن.از روز هشتم سفرشون دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.به نظرم میومد یه مه سیاه از در و دیوار میاد پایین. به پدر زنگ زدم.خبر جدید ازشون نداشت.همسر اومد خونه.خیلی خراب و داغون.هر چی پرسیدم چی شده جواب نداد.روز بعد گفت بیا بریم راه بریم.گفتم مگه سر کار نمیری.گفت نه.امروز خونه هستم.بعد کم کم برام گفت چه بلایی سرم اومده.خواهرم با خانواده کنار جاده نشسته بودن نهار میخوردن . یه رنو که توش تازه عروس و داماد ماه عسل رفته  بود میزنه به یک وانت نیسان آبی با بار چوب.نیسان منحرف میشه و میره تو سفره اونا.همه فرار  میکنن . فقط خواهرم که پشتش به جاده بوده متوجه نمیشه و وانت روش میره.انقدر فجیع بود که اصلا دلم نمیخواد درباره اش بنویسم.ده روز بیمارستان چالوس با مشکلات پرستاری از خواهرم دست به گریبان بودم.بعد هم به تهران اومدیم.یه ماهی هم این جا بودیم.تا بعد خواهرم بهتر شد.تونستم ببرمش شهر خودشون تحویل خانواده اش بدم.

باز دوباره نشستم یه گوشه نفس بکشم و خستگی در کنم.که بعدی پیش اومد.جریان بیماری پدر.برای پدر هر روز به بیمارستان میرفتم. یادتونه گفنم احساس گناه میکردم.بخاطر این که دیگه نفسی برام نمونده بود.خستگی روحی و جسمی بیداد میکرد.بعد از فوت پدر همش فکر میکردم حواسم جمع نبوده. به پدر نرسیدم. مریض شدم. کارم به دکتر رسید .تا مدت ها هیچ خوابی از پدر ندیدم. بعد از یه مدت دارو مصرف کردن بود یه شب خوابش رو دیدم. یه جایی مثل مهمونی. شاد. کلی آدم اون جا بود . به نظرم آشنا نبودن. پدر هم بود . سالم.جوان.بدون مشکل‌ و حالش خوب بود. با کت و شلوار شیک و کروات. ولی به جای این که اونا روح باشن ،انگار من روح بودم. نمیدیدنم. 

دیگه یادم نیست چیزی گفتیم یا نه .کلا فقط چهره پدر یادمه .حتی حالا هم یادمه. پر رنگ و واضح.  بعد از اون حالم کم کم خوب شد.

تمام این اتفاقات از خرداد تا آبان ماه افتاد.

ادامه دارد...

نظرات 11 + ارسال نظر
یاسی یکشنبه 17 اسفند 1399 ساعت 02:21

آخی..طفلکی شوهرتون چقدر براشون سخت بوده که این اتفاق تلخ رو بهتون بگن...خدا هیچ کسی رو مامور بردن خبر بد نکنه...چقدر شنیدنش برای خود شما ناگوار بوده!!خدارو شکر که بخیر گذشت..

ممنون یاسی جان.خیلی سخت بود براش.مخصوصا این که ما فامیل هستیم و خواهرم دختر دایی اش محسوب میشه.

افسانه شنبه 16 اسفند 1399 ساعت 09:07

سلام.‌با همه این مشغله ها شما شاغل هم بودین یا خانه دار؟

اون زمان شاغل نبودم.تو خونه بودم.وگرنه اونا خونه دارم میکردن.

پرنسا جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 23:33

یعنی از فوت پدر تا تصادف و ماجراهای بینش همه از خرداد تا ابان،
خیلی سخت بوده.
خدا خواهرتون رو به مادرش و بچه هاش بخشیده واقعا

بله پرنسای عزیز.از خرداد تا آبان.یعنی از چپ و راست میخوردم.نفسم بند اومده بود.

مینو جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 18:39 http://milad321.blogfa.com

وای سهیلا جان .چقدر پشت سر هم اتفاقات ناگوار برات پیش آمده.
روح پر عزیزتون شاد
خدا را شکر که حال خواهرتان بهتر شده

ممنون مینو جان.

ستار جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 18:38

من فعلا خواننده خاموشم
بعدا تک استارت روشن میشم و میکامنتم

ممنون که حاضری زدید.

فال جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 16:07 http://semilife.blogfa.com

وااای عادت دارم همه چی رو بصورت فیلم تو ذهنم میبینم، دقیقا به صحنه تصادف خواهرتون که رسید یه لحظه پاهام تا کمر سر شدن! وقتی درد کسی رو میبینم انگار یه شوک الکتریکی به پاهام زده باشن. خدا رو شکر که اون روزا گذشته.

خداوند پدرتون رو رحمت کنه
ولی خوابتون خیلی جالب بوده هااا یکی از فانتزیام از بچگی نامرئی شدن و رفتن به جاهایی بود که در حالت عادی راهم نمیدادن

راست میگی فال عزیز.خیلی بامزه است آدم رو نبینن ولی تو بتونی همه رو ببینی.یاد فیلم مرد نامریی افتادم.

سمیرا جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 14:42

واقعا خیلی نفسگیر بوده، خدا اجرتون بده واقعا

ممنون سمیرا جان.واقعا نفسم برید.

عمه خانوم جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:26

منم مثل خواهرتون عاشق سفر و جاده هستم، خاک تو سر کرونا که تنها دلخوشی من را ازم گرفت. وقتی بهم میریزم فقط سفر و جاده حالمو خوب میکنه و بدنیا برم میگردونه.
خدا را شکر که خواهرتون حالشون خوبه و کنارشماهستن

انشاالله کرونا میره دوباره راهی جاده ها میشید.خدایا دلخوشی هیچ کس رو ازش نگیر.الهی آمین.

نسرین جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 11:58 https://yakroozeno.blogsky.com/

این سریال رو ندیدم. ولی اگه مشابه زندگینامه ی تو هست، بنویس. موفق میشه متاسفانه!

اصلا فکر کنم نویسنده ی اون سریال خواسته از رو دست تو تقلب کنه

یه سریال بی مزه ترک بود.یه زمانی تو تی وی ایران نشون میداد.

منیژه جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 09:47

سلام سهیلا خانم
تصور صحنه وانت و خواهرتون خیلی وحشتناکه. خدا خواهرتون را دوباره به شما برگردونده. خدا حفظ کنه هردوی شما را برای هم.

واقعا.خدا رو همیشه شکر میکنم.ما فقط دو تا هستیم.مادر هم که رفت.

نسرین جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 08:24 https://yakroozeno.blogsky.com/

باور کردنی نیست!... چقدر بلا پشت سر هم به سرت اومده سهیلا!!!
معلومه که اینهمه اتفاقات بد پشت سر هم کمر کوه را هم خم بکنه!
نه سهیلا جون پشیمون شدم. سریال ننویس باید میشدی چون دیگه بیننده هات می گفتن: مگه میشه؟ اینقدر اتفاق برای یک نفر؟
تو رو خدا یکی در میون یه اتفاق مثبت و شاد هم بنویس ما نفس تازه کنیم، جون بگیریم تا بتونیم همراهیت کنیم. والا بخدا

یادته سریال کلید اسرار.من از اون سریال ها بلدم بنویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد