یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

بعد از آن

حالا میخوام یه مبحث جالب دیگه رو باز کنم.در رابطه با دنیای ارواح.البته اینا بر اساس شنیده ها و تجربه شخصی خودم بود.یه دوستی داشتم که فامیل دور هم بود.دو سال از من بزرگتر بود.ازدواج کرد با یه آقایی از فامیل.دوتایی عروس و داماد قرار بود برن رومانی  فکر کنم.اون روزا زیاد کشورهای دیگه راهمون نمیدادن.درباره کشورش زیاد مطمین نیستم.یه چیزی تو همین مایه ها.بعد قرار بود داماد مهندسی بخونه.دوستم دندانپزشکی. دو روز بعد از عروسی داماد و خواهرش و شوهر خواهرش و بچه شون رفتن شهرستان که با مادر و پدر پیرشون خداحافظی کنن و برن خارج.ماشین تصادف کرد و هر چهار تا فوت کردن.دیگه جیگر همه مون  شد مثل جگر زلیخا.من هنوز دیپلم نگرفته بودم. از غصه فکر و ذکرم شده بود این پسر.انقدر که غصه میخوردم. دنبال کسی بودم بهم یاد بده احضار روح کنم.حالا نمیدونم چی میخواستم بگم،چی میخواستم بشنوم.اصلا چیکار داشتم.بگو تو سر پیاز بودی.سر پیاز بودی.چیکار داشتی.

یه سری کتاب خوندم.یه سری پرس و جو کردم.حتی یه نفر هم گفت تو مدیوم خوبی هستی. بعد هم رها کردم جریان رو .چون شنیده بودم برای ارواح دردناک و مشکل هست.الان میفهمم که باعث میشه به سطح پایین تری از انرژی وارد بشن که طبعا خوشایند نیست. یه شب خوابیده بودم.خواب عمیق جوانی.یه دفعه انگار یه نفر شست پای چپم رو کشید.تو خونه من بودم و پدر و مادر مسن.همین.از این شوخی ها با کسی نداشتم.گفتم حتما خیال کردم.یا تیک عصبی بوده.دوباره خوابیدم.ولی هشیار بودم.عمیق نبود خوابم.دوباره همون شست پا کشیده بود.من ترسو رو میگید.کم مونده بود بالشتم رو بزنم زیر بغلم برم تو بغل مامانم بخوابم.خرس گنده. خلاصه سرم رو کردم زیر پتو تا صبح نخوابیدم.گذشت تا چند هفته بعد.دوباره خواب خواب بودم که یه دستی روی موهام کشیده شد.هیچی دیگه دوباره رفتم زیر پتو تا صبح بیدار موندم.همش سر نماز میگفتم خدایا توبه .منو ببخش.دیگه کسی سراغم نیاد. دیگه انقدر به درگاه خدا ناله و زاری کردم که تموم شد.حالا اینو داشته باشید تا یه موضوع خنده دار دیگه هم براتون بگم.تا بعد مواظب خودتون باشید.

نظرات 16 + ارسال نظر
مینو چهارشنبه 27 اسفند 1399 ساعت 00:56 http://milad321.blogfa.com

من هیچوقت دنبال احضار روح و این بحث ها نبودم.ولی همسرم که فوت کرده بود، برای شش هفت ماه ،بعضی شبها خیلی واضح میشنیددم که منو صدا میکنه.هنوز هم بعد از گذشت ۱۲ سال ، گاهی بنظرم میرسه روی تختم نشسته.بیدار میشم ، میبینم هیچکس نیست.در کل زیاد خواب مرده ها را میبینم.

خوش به حالت خوابشون رو میبینی.من دیگه اصلا.شاید هم یادم نمیمونه.

مهربانو یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 16:24 http://baranbahari52.blogsky.com/

منم یه موقع هایی به اونایی که خیلی دوسشون داشتم هی التماس می کردم یه نشونه بهم نشون بدن و میدادن ولی بیشتر از اون جلو نمیرفتم
چقدر برای اون عروس و داماد ناراحت شدم

خیلی.من انقدر ناراحت شدم.تا مدت ها عزادار بودم.

یاسی یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 10:09

سهیلا جان حتما یه خبرایی بوده...میخواستن توجهت رو بخودشون جلب کنن...حیف که بهشون بی اعتنایی کردی..البته خداییش دل و جرات میخواد و کار هر کسی نیست..

حتما بوده.ولی منم که حساس.ترسیدم‌مثل چی.والا خبرای دور و برمون رو هم نمیتونیم هضم کنیم.فکر کن از یه عالم دیگه هم خبر بیاد.

سروش یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 01:19 http://javan202.blogfa.com

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت.

نسرین یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 00:49 https://yakroozeno.blogsky.com/

دختر عمه من و خواهر زاده اش مدیوم های قوی بودند. ولی خیلی ازشون انرژی گرفته میشد. دوبار برای من روح احضار کردن و چون بار اول شوکه شدم بار دوم هم باورشون کردم. و هر چی گفته بودن اتفاق افتاد.
بار اول چند ماه بعد از جدا شدن همسرم بود. مادرم ازم قول گرفته بود به هیشکی تا تف سر بالا نشه () دخترعمه جان به من گفت: چند ماهه همسرم دیگه با من نیست و چون مادرم هیچ رابطه ای اونموقع با عمه نداشت شک نکردم روحی که احضار کرده راست راستکیه وگرنه قبلش هیچ باوری به این کار نداشتم.حتی گفت حتی دیده اون طرف خواهرمه!
بعد ازشون خواسته بود دیگه سراغش نیان چون سردردهای بدی می گرفت بعد از احضار روح.
و وقتی ارواح ببینن تو راحت نیستی و نمی خوای دیگه نمیان سراغت.
اونی که انگشتتو کشیده و تو بهش رو ندادی فهمیده نمی خوای و می ترسی دیگه رفته. دیگه مدیوم نیستی مگر براش خیلی انرژی بذاری برگرده که فکر نکنم مایل باشی
روح که مسیول جون گرفتن و جون دادن نیست. قدرتشو نداره که بخواد جونتو بگیره عزیز دلم

خدا رو شکر.من خیلی ترسو هستم.احتمالا احساس کرده میترسم رفته.ممنون.چه گوگولی هم بود.فکر کن موهام رو ناز میکرد.همیشه شک‌ داشتم نکنه برادرم هست.

پرنسا یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 00:07

این چی بود من نصف شبی خوندم

وای.یادم نبود بگم شب نخونید.شرمنده.نه بابا کاری ندارن که‌

سهیلا شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 23:34

اخه قربونت برم آبت کمه،نونت کمه!چرا انگشت تو لونه زنبور میکنی!؟لونه که نه!بهتره بگم انگشت تو پریز برق میکنی!!!
یادتونه اوایل انقلاب نمایشی پخش شد که یک نظامیه بلند پایه می خواست با زدن یک دکمه بمبی رو در منطقه ای منفجر بکنه ولی در لحظه عزراییل اومد و جونش رو گرفت وهمون یک لحظه ساعتی براش طول کشید ‌عزراییل باهاش کلی حرف زد و فرصت نداد تا دکمه رو فشار بده؟؟؟
هنوزم با یادآوری اون نمایش مو بر تنم صاف میشه!!

آره.همین رو بگو.خودمون کم گرفتاری بدبختی داریم.

همطاف شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 18:02 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
راستی دوستتون چه کرد؟ در بیست سالگی بیوه شد رفت خارج؟

طفلک بیوه شد.خواهرش آمریکا بود.به زحمت رفت اونطرف.خدا رو شکر تحصیل کرد.شاغل شد.دو سال قبل برای فوت شوهر خواهرش اومده بود دیدمش.ماشالله مثل همون وقت ها خوشگل و جوان بود.با این که دو سال بزرگتر بود.ولی ازدواج نکرد.

نگین شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 17:54

وای من اگه بودم سکته کرده بودم دور از جونت

برادر مرحوم من یه شب تو خواب قشنگ بازومو گرفت تکونم داد...
اولین باره برای کسی میگم اینو .. حتی به خانواده ام هم نگفتم ولی نمیدونم چرا الان دلم خواست بگم برات ..
خواب نبودم که بگم خواب دیدم .. انگار میخواست بگه به خودت بیا ...

دور از جانت نگین جان.منم به کسی نگفتم بعد از عمل که به خونه اومده بودم دوباره یه کسی موهام رو ناز کرد.ولی اینقدر دردمند و خسته بودم که فقط لبخند زدم.این حس ها درسته.حالا یا فرشته نگهبان هست یا کسی که دوستش داریم.

فال شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 17:23 http://semilife.blogfa.com



والا به خدا (این الان دوتا قسم بود؟)
تقریبا هیچوقت خوابام یادم نمیاد، ولی گاهی دژاوو دارم! شایدم زندگیم تکراریه! نبدونم. حوصله ی روح و ارواح و اینارم ندارم، چیز ترسناک ببینم عصبانی میشم، سریع گارد میگیرم حرکات رزمی از خودم در میکنم جنبه ی این مسائلو ندارم. شروع میکنم به غر زدن سر خدا، که چی از جونم میخوای؟ ولمون کن بابا دلت خوشه!
خدا خودش میدونه چه دیوونه ای خلق کرده و برا روح و جن و مسائل ماوراء الطبیعه، یه مرز دورم کشیده که به این دیوونه خطرناک نزدیک نشین!

ببین چیکار کردی روح ها ام فرار کردن. ول کن بابا.فال عزیز.کم گرفتاری داریم.حالا دنبال روح و جن و پری هم بریم میشه قوز بالا قوز.
یه استاد داشتیم همکارمون بود.میگفت کم بود جن و پری یکی هم از دریچه پرید.

Sattar شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 16:11 https://oldjavoon.blogsky.com/

دنیای ارواح،دنیای جالبی برا زنده ها نیست.
چون می‌باید خیلی نفس و بنیه ی قوی داشته باشید تا بشه تحمل کرد.
وگرنه باعث خیلی از امراض و آسیبهایی برای شخص میشه.
ضمن اینکه دو گروه هستن این حالات رو بیان میکنم
یکی کسایی که بنا بر فکر و ذهنیت و تعاریف اشخاص دیگه چیزایی گفتن و نوشتن که در حد یک درصد هم امکان ندارد درست باشه
دومی کسایی که میتونن کشف شهود کنم.این دومی ها معمولا به کسی توضیحی از دیده هاشون نمی‌دن.چون هم اجازه ندارن و هم باعث دردسرهایی براشون میشه.
اما
ابدا در پی دیدن روح و ماورا الطبیعه نباشین.
زندگیتون به فنا می‌ره
ازنا گفتن از شما نشنفتن

ای روله.دیر گفتی که من دوران نوجوانی و اوایل جوانی دنبالش بودم.بعد هم ترسیدم و رها کردم.ترجیح دادم مثل ماهی گلی حافظه ۵ ثانیه ای داشته باشم و شاد باشم.من رو چکار به این حرف ها.اون زمان ۱۸ ساله بودم و جوان و جاهل.

مریم شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 16:04 http://mabod.blogsky.com

سلام سهیلا خانوم جان
خدارو هزاران مرتبه شکر که دعاتون برآورده شد
در آستانه بهار الهی که دلتون به لطف نازنین پروردگارمون بهاری و شاد اب و سرسبز و خرم باشه
الهی امیییین

سلام مریم جان.واقعا.خدا رو شکر.البته داستان ادامه داره.

سینا شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 14:06 http://sinadal.blogsky.com

شنیدین میگن روح آدمو از شصت پاش میکشن بیرون؟ :|

نشنیده بودم..چه ترسناک .واقعا؟
نکنه میخواسته همین کارو بکنه.خو گناه داشتم که.

سمیرا شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 12:15

وجدانا شجاع هستین، خیلی ترسناک بوده بازم خدا رحم کرده، دعاتون برآورده شده

حالا شایدم چیزی نبود.نمیدونم والا.آخه آدم ترسو رو چه به اینکارا

افسانه شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 10:51

احتمالا یه جن شیطون بوده که خواسته باهاتون شوخی کنه وگرنه فکر نمیکنم ارواح بتونن و اجازه داشته باشن از این کارا بکنن.

احتمالا.یا ذهن من ساخته بود یا یه جن شوخ.ادامه داره جریان. یه استعداد خوب برای اینجور مسایل دارم که همیشه خفه اش کردم.از بس ترسو هستم.

افسانه شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 10:01

یا علی، چه خوفناک.

آره.من که خیلی ترسیده بودم. به قول پسرم ، پشمام ریخته بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد