یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

بعد از آن ۲

زمان دانشجویی چون خیلی به خوندن زبان علاقه داشتم همزمان با کلاس های دانشگاه کلاس زبان هم میرفتم.چون قبل از دانشگاه هم کلاس های کانون زبان ( متوجه شدید که.الان پز دادم.کانون زبان سال ۶۳ همون ایران آمریکای قدیم بود و ما سنت خانوادگیمون بود که بریم اون جا زبان بخونیم.خواهرم هم قبل از من رفته بود). اون موقع ها به حکم شور و شر جوانی همکلاسی ها با هم بودیم.مثلا یه کلاس ۱۵ نفره به هم عادت میکردیم.سعی میکردیم با هم کلاس برداریم.تا چند ترم وضعیت همینطور بود.یه ترم یه دختر جدید به کلاس اضافه شد.یه دختر ،با اضافه وزن زیاد.فکر میکنم بیمار بود.رنگ پوست بسیار سفید و رنگ پریده.از همون اول یه دافعه شدید نسبت بهش احساس میکردم.معمولا با همه کنار میام.ولی اون یه حالی داشت.خیلی حرف اضافه میزد سر کلاس.وقت همه رو میگرفت.فارسی و انگلیسی قاطی میکرد.چند نفری انگار از قبل میشناختنش.خیلی باهاش مدارا میکردن.بعدا تو حرفاش گفت یهودی هست.چند بار سر کلاس بهش متلک انداختم.بعد انقدر آدم ساده ای هستم که هم علاقه رو نشون میدم هم بیزاری رو.معمولا هم پشت سرش مینشستم.اون همیشه ردیف اول مینشست.یه بار سر کلاس بودیم.منم سرم به کار خودم بود.اصلا حواسم به کسی  نبود.یه دفعه برگشت از عقب به سمت من.گفت من امشب چند تا روح میفرستم بیان سراغت. یه خورده چپ چپ نگاهش کردم.تو دلم گفتم دیونه.چیکارت کردم. البته تو دلم.آقا بعد کلاس ترس اومد سراغم گفتم نکنه راست بگه.این دختره خیلی عجیب و غریبه.آویزون دوستم شدم که با هم دانشگاه و کلاس زبان میرفتیم.اون خوابگاهی بود.گفتم الا و بلا امشب باید بیایی پیش من بخوابی.هیچی کشون کشون بردمش خونه مون.شب شد و خوابیدیم.نصف شب یه طوفانی شد که نگو و نپرس. ترسناک.درخت ها شدید تکون میخوردن.صدا میدادن. به یاد نداشتم اینجوری طوفان یه دفعه شروع شده باشه.هی به دوستم نگاه کردم دیدم آروم خوابیده.گفتم بخواب خل نشو.حالا اون کم عقل یه چیزی گفته.تو مگه بچه ای.ولی طوفان تموم نمیشد.دوباره رفتم زیر پتو تا خود صبح.چه پتوی خوبی داشتم.مثل شنل هری پاتر جادویی بود.میرفتم زیرش محافظت میکرد ازم.

از اون به بعد میرفتم ته کلاس و تا آخرش اصلا نه به اون دختره نگاه میکردم نه کاری به کارش داشتم.دو ترم با هم بودیم.خدا رو شکر دیگه ندیدمش.

اینا خاطره بود براتون گفتم.شاید هم خیال پردازی های یک ذهن جوان و ترسو.

نظرات 10 + ارسال نظر
نگین شنبه 8 خرداد 1400 ساعت 00:13 http://www.parisima.blogfa.com

ای جانم پسر شجاع کی بودی تو؟

گفته بودم خیلی ترسو هستم.اگه نبودم یه مدیوم حسابی ازم در میومد.

رافائل چهارشنبه 5 خرداد 1400 ساعت 12:57 http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام.عجب. من اگه بودم همون روز ازش میپرسیدم منظورش چیه! یعنی اصلا نمیتونم توی شرایط سرگردانی باقی بمونم.
دارم فکر میکنم چرا اینو گفت. یا نکنه کلا دوست داشت ترسناک به نظر برسه!

انقدر خودش ترسناک بود که من فرار کردم. یه جور عجیبی بود.آخه آدم به کسی که نمیشناسه چطور همچین حرفی میزنه.

عمه خانم دوشنبه 3 خرداد 1400 ساعت 11:50 https://amehkhanoom.blogsky.com

بانو کجایید؟

مشغول فیلم و سریال دیدن بکوب.

مهربانو پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1400 ساعت 09:09 http://baranbahari52.blogsky.com/

تصور میکنم چطور مثل بید میلرزیدی

والا.منم که حساس .

فال چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 ساعت 22:12 http://semilife.blogfa.com/

میگم شاید اون دختره با سازمان هواشناسی فامیل بوده، سفید و عجیب مثل هوای مه آلود زمستونی
پتوتون منو یاد شنل دکتر استرنج انداخت، احتمالا رنگش زرشکی نبود؟ یه چند دور با دستاتون تو هوا دایره بکشین ببینین مثل لامپ فلوئورسنت نارنجی نمیشه
اگه فیلمشو ندیدین ببینین از معدود فیلمای تخیلیه که دوستش دارم

،دکتر استرنج رو دیدم.اول با دکتر استرنج لاو اشتباه گرفته بودم.بعد فهمیدم چیه .نه والا نارنجی نبود.ولی کارایی خوبی داشت.

غزل سپید چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 ساعت 03:05

الان ساعت سه نیمه شبه این پست رو خوندم.
کی پاسخگوی ترس منه

من اینجام نترس.بیا بغلم.

نسرین چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 ساعت 01:35 https://yakroozeno.blogsky.com/

اون دیگه مشکل کسانی هست که اهل سواستفاده هستند.

سلام.نه دیگه بعدش میشه مشکل من .

نسرین دوشنبه 27 اردیبهشت 1400 ساعت 02:18 https://yakroozeno.blogsky.com/

جالب بود ولی شک ندارم اون روز و بخصوص شب خیلی اذیت شدی.
منهم یکبار پدرم ملافه انداخت رو سرش و ادای روح درآورد اونقدر گریه کردم که مادرم پاشد ملافه رو از سرش کشید کنار تا بفهمم این مثلاً شوخی پدرانه هست!
آدم روراستی هستی که ناراحتی و شادی رو تو صورتت نشون میدی. این خصلت خوبیه. منهم مث خودتم درینمورد

سلام.زیاد خوب نیست آدم ناراحتی و شادی اش رو اینطوری علنی نشون بده.باعث سو استفاده دیگران میشه .اون شب خیلی ترسیدمخدا خیر بده به دوستم،بدون ابن که متوجه بشه جریان چیه حمایتم کرد.

مریم یکشنبه 26 اردیبهشت 1400 ساعت 23:52 http://mabod.blogsky.com

سلام
تمام اون صحنه ها رو تو ذهنم تصویر سازی کردم و انگار منم تو اون روز طوفانی همراهتون بودم
الهی که همیشه زیر سایه ی خدای مهربون سلامت و شاد و عاقبت بخیر باشید الهی امییییین

ممنون مریم جان.

عمه خانم یکشنبه 26 اردیبهشت 1400 ساعت 21:22 https://amehkhanoom.blogsky.com

خدا را شکر پتوی جادوییتون بودا، وگرن چطوری طوفان را رد میکردین

والا.اون پتو خیلی ازم محافظت کرده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد