یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

یه خورشید درخشان

مطالب اجتماعی، کانال تلگرام @starish_shop,اینستاsoheildeco

خواهر زاده

یه جا خوندم،وقتی خاله میشی،انگار یه بچه داری،که خودت به دنیا نیاوردی، نظرتون چیه؟

بعد از اون چیزی که بهمون گذشت،دل که نبود،دماغ هم که هیچ،ولی به هر حال این خونه هم نباید متروکه بمونه .

از وقتی پیشی دار شدیم،عاشق همه جونورها شدم،تو پارک،یه مارمولک نقره ای دیدم ،گفتم قربون دست و پای بلوریت برم،نقره ای قشنگه،برو کنار زیر پا نمونی .قیافه دوستم دیدنی بود .

با گربه های خیابان حرف میزنم،بیشترشون جواب میدن .

خلاصه هر کس حیوان خانگی نداره،نصف عمرش برفناست .

حرف زیاده،ولی باشه برای بعد .

من و عینک ۳

حالا تو خونه همه عینک داریم . کم کم چشم همسر آب مروارید آورد، دکتر دستور عمل برای هر دو چشم داد ،خلاصه،بعد از عمل همسر دیگه عینک لازم نداشت،فقط برای مطالعه عینک میزد .

چند وقت بعد،دو تا پسرها،هم لیزیک کردن،عینک ها رو برداشتن،

اگه گفتید چی شد،من موندم و دو تا عینک،هر دو بند پشت گردن دارن،برای کار یا آشپزی،حتی بیرون رفتن،به هر دوشون نیاز دارم،تازه برای بیرون رفتن یه ماسک هم میزنم که اونم،بند پشت گردن داره،چشمتون روز بد نبینه،این سه تا بند به هم میپیچن،و پدر در میارن،تا ببینم چی به چیه .

یه روز خسته از بیمارستان برمیگشتم،شب پیش دوستم بودم که عمل کرده بود،سه تا بندها به هم پیچیده بود ،خسته،هلاک،خودم رو به همسر رسوندم و گفتم،نجاتم بده  ، همسر با کلی دردسر و پیچیدگی،از دست بندها نجاتم داد . خلاصه که اینجوریاست ، مواظب آرزوهاتون باشید،ممکنه سر پیری،گریبانتون رو بگیرن.

من و عینک ۲

رسیدیم به زمان ازدواج،همسر جان عینکی بود،از دوران دبیرستان عینک میزد،خوب اون زمان همه دکتر مهندس ها عینکی بودن،کلی هم کلاس داشت،روزگار چرخید و بچه ها اومدن،اونا هم در دوران دبیرستان عینکی شدن،حالا تنها فردی که تو خونه عینک نداشت،من بودم.و البته خوش خوشانم هم بود.

بعد از چهل سالگی،یه دفعه دیدم،ای دل غافل،دندونه ها رو تشخیص نمیدم،رفتم چشم پزشکی،گفت پیرچشمی،ای بابا،پیری که هنوز نرسیده،مگه قرار نبود سن که رسید به پنجاه شروع بشه، چطو شد اینطور شد،خلاصه عینک مطالعه گرفتم،برای نزدیک.

 ده سالی گذشت و کم کم شماره چشم بالاتر رفت، البته فقط برای مطالعه میزدم و مثلا خیاطی و بافتنی .

 . از پنجاه به بعد ،دکتر گفت،ای ملخک،حالا باید برای دور هم بزنی،البته  جدی نگرفتم و نزدم،چون شماره خیلی کم بود . رانندگی هم که نمیکردم .چند سالی گذشت،احساس کردم ،چشمم برای تی وی دیدن خسته میشه،فهمیدم دیگه گیر افتادم،یه عینک هم برای دور گرفتم‌ . خلاصه،حالا همه عینکی بودیم،یک خانواده شمعدانی عینکی .


ادامه دارد....

من و عینک

تا حالا شده آرزوی چیزی رو داشته باشید،ولی انقدر دیر بهش برسید ،که دیگه فایده ای براتون نداره،دلتون بهش شاد نمیشه؟

اینو داشته باشید،میخوام یه داستان براتون بگم،من تو دوران دبیرستان،سال اول،یه دوست داشتم،که خیلی دوستش داشتم،سعی میکردم مثل اون باشم،از شما چه پنهان،درسش از من بهتر بود،البته یه کوچولو،ولی همین باعث میشد بیشتر سعی کنم،و همپاش برم جلو،چند وقت که گذشت،دوستم عینکی شد،دیدم نمیشه،همه خرخون ها عینکی هستن،برای منم افت داره ،خلاصه،با مادر رفتیم دکتر،و به زور یه عینک برای مطالعه گرفتم،حالا مثلا یکیش شیشه بود،یکیش بیست و پنج صدم.

فریم عینک رو هم درست مثل دوستم گرفتم.دوباره ، شکل هم بودیم.البته ،عینک یه کم اذیت میکرد،یه مدت زدم،بعدشم بیخیالش شدم،فریم رو بخشیدم به مادرم،تا برای خودش شیشه عینک مطالعه بزنه....

ادامه دارد...


حد و حدود

رابطه من با پیشول خیلی عجیبه،از اون ترس و وحشت اولیه که بگذریم،الان رابطه خیلی محترمانه ای با هم داریم.به تفاهم رسیدیم،تو اتاق خوابم نباید بیاد،رفتن به آشپزخانه و حمام و توالت هم قدغن هست.بغل هم نمیکنم،چون آشپزی میکنم و نمیخوام مو بریزه تو غذام. ولی هر بار میبینمش،شروع به ابراز محبت زبانی میکنم،اونم از دور چشمهاش رو برام نیمه باز میکنه،یعنی دوستت دارم.امروز با سرنگ رفتم تو اتاقش،که بهش دارو بدم،نگاه غمگینی به سرنگ کرد،بعد به من.دلم رفت براش،همسر دست و پاش رو میگیره،منم سرش رو نوازش میکنم و آروم از گوشه لبش ،شربت رو بهش میدم.یه ویتامین داره،که خیلی دوست داره، میاد میشینه جلو مبل ،و نگاه میکنه،یعنی ویتامین میخواد. نهایت ارتباط فیزیکی مون برس کشیدن و نوازش پشتش هست،ولی از دور برای هم لاو میترکونیم. محبت حیوانات ،باعث کم شدن استرس ،و مهربانتر شدن آدم هامیشه،مخوصا ما که انگار در وادی وحشت گیر افتادیم.این تجربه برام جدیده. کاش همه یک حیوان خانگی داشتن.